رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 16

5
(1)

 

با دیدن اخمام یک قدم عقب رفت و با ترس زیر لب ببخشیدی زمزمه کرد

با قدم های بلند به طرف دفترم رفتم و در رو عصبی بهم کوبیدم .

نیم ساعت دیگه با نورا کلاس داشتم ولی این دختره کلافه ام کرده بود با اون سوال و جواب های بیخودش !

با ورودم سر کلاس ، همه یه احترامم بلند شدن جز نورایی که سر جای همیشگیش ته کلاس با اخمای درهم و دست به سینه نشسته بود.

با دیدنش ابرویی با تعجب بالا انداختم و پشت میزم نشستم ، نگاهم رو بین بچه ها چرخوندم و درحالی که سعی میکردم جدی باشم گفتم :

_این آزمون خیلی برام مهمه از یه طرفی بهترین دانشجوم میشه دستیارم !
و از طرف دیگه با این کار شما رو مَحَک میزنم ببینم چقدر سطح علمیتون بالاس!

بلند شدم و در حالی که سوالای آزمون رو بینشون پخش میکردم ادامه دادم:

_با دقت به سوالا پاسخ میدید و به فکر ساعت و تایم هم نباشید هیچ عجله ای نیست .

دانشجوها هر کدوم سرشون رو پایین انداختن و سرگرم سوالا شدن ، به نورا نزدیک شدم و آخرین آزمون توی دستم رو به طرفش گرفتم .

بدون اینکه نگاهی به صورتم بندازه آزمون رو ازم گرفت و با اخمای درهم شروع کرد به پاسخ دادن.

معلوم بود هنوزم از ماجرای صبح ناراحته ، ولی من نمیتونستم ریسک کنم و موقعیت اجتماعی خودم رو به خطر بندازم ، کسی نبودم که دنبال حاشیه سازی روزنامه ها و مطبوعات باشم .

اگه کسی من رو با نورا میدید مسلما سر تیتر اول روزنامه ها میشدم و هر روز یک خبر ازم پخش میکردن ، همش هم این نبود که مهم این بود رابطه من و نورا یه تاریخ انقضایی داشت.

سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم چون این چیزی نبود که بتونم تغییرش بدم ، باید باهاش کنار میومد .

تموم مدت آزمون خیره نورایی بودم که برای یک ثانیه هم اخماش رو باز نکرد و با دقت به سوالا پاسخ میداد .

تقریبا تموم بچه ها بیرون رفتن و کلاس داشت خالی میشد و به جز نورا و دو نفر دیگه کسی نمونده بود .

با شناختی که من از نورا داشتم مطمعن بودم این سوالا براش مثل آب خوردن میمونن حالا واسم تعجب بود که چطور بلند نمیشد .

درحالی که به طرفش قدم برمیداشتم نیم نگاهی به اون دونفرم انداختم ببینم وضعیت جواب دادنشون در چه حاله !

چون نورا آخر کلاس نشسته بود کسی بهش دیدی نداشت ، درحالی که خم میشدم آروم کنار گوشش زمزمه کردم :

_روی کدوم سوال موندی ؟؟

بدون اینکه چیزی بگه ، انگار که من وجود خارجی ندارم و چیزی نشنیده باشه بی تفاوت خودش رو با سوالا سرگرم نشون داد.

از اینکه نادیده ام گرفته بود یه طورایی حرصم گرفت ، لبم رو جویدم و عصبی دستمو روی رون پاش گذاشتم میدونستم از اینکه من بهش دست بزنم حساسه و زود خودش رو میبازه.

با این حرکتم چشماش رو بست و بهم فشارشون داد ، خواست دستم رو پس بزنه که نیشخندی زدم و دستمو بالاتر نزدیک بین پاش بردم ولی با صدای کسی که گفت :

_استاد

از ترس خشکم زد و بی حرکت ایستادم

اینم کم مونده بود که توی دانشگاه من و درحال ور رفتن با دانشجوام ببینند ، از چی می ترسیدم چی سرم اومد.

چشمام با حرص روی هم فشارش دادم و با مکث طولانی سرمو بالا گرفتم ، ولی با دیدن همون دانشجو که پشتش به ما بود و همونطوری که روی صندلی نشسته بود دستش رو به نشونه سوال بالا گرفته بود با آسودگی نفسم رو با فشار بیرون فرستادم.

سرمو پایین بردم و آروم کنار گوش نورا زمزمه کردم :

_فعلا که به خیر گذشت ولی جواب این بی محلیتو میدی!

نیشخندی بهم زد و سرش رو پایین انداخت ، از اینکه اینطوری داشت تلافی کار صبحمو پس میداد عصبی لبم رو با حرص جویدم و با قدم های بلند به طرف اون دانشجو رفتم.

بالای سرش ایستادم و سوالی پرسیدم:

_بله ، چیزی شده ؟؟

بعد از اینکه مشکلش رو گفت و توی سوالش بهش کمک کردم ، با اعصابی داغون به طرف میزم رفتم و روش نشستم !

دستامو زیر چونه ام زدم و خیره نورایی شدم که بی تفاوت با سوالا سرگرم بود ، بعد از چند دقیقه بلند شد و بدون اینکه نگاهی سمت من بندازه از کلاس خارج شد .

پامو روی اون یکی انداختم و درحالی که عصبی تکونش میدادم با فکری که به ذهنم رسید گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با عجله پیامی براش فرستادم که بمونه تا بیام برسونمش!

ولی برخلاف انتظارم جوابی بهم نداد
نگاهمو کلافه بین دونفری که مونده بودن چرخوندم و بلند گفتم:

_دیگه بسه هرچی فکر کردید ، وقت جلسه تمومه!

بعد از اینکه کارهام تموم شد با عجله از کلاس بیرون رفتم و توی راهرو نگاهمو به اطراف دنبال نورا چرخوندم ، میدونستم این کارهام مضحکن ولی دست خودم نبود .

هرچی چشم چرخوندم ندیدمش ، دستامو مشت کردم و با سری پایین افتاده درحالی که به طرف ماشینم قدم تند میکردم ، مدام زیر لب برای نورا خط و نشون میکشیدم .

_دختره لجباز ، ببین چطور سر چیزای بیخود با من در میفته !

سوار ماشین شدم و درحالی که شمارشو میگرفتم تماسو روی پخش گذاشتم .

ولی هرچی بوق آزاد میخورد برنمیداشت ، با سرعت از دانشگاه خارج شدم و خیابون های اطراف رو با دقت از نظر گذروندم !

نه اثری ازش نبود دختره چموش !

بهش رو داده بودم پرو شده و فکر میکنه چه خبره ! باید تحویلش نگیرم تا حساب کار دستش بیاد .

با این فکرایی که توی سرم چرخ میخورد پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم و با سرعت به سمت خونه روندم .

آره راهش همینه که نسبت بهش بی تفاوت باشم تا حساب کار دستش بیاد و فکر نکنه که من بهش محتاجم !

باید اول کاری یاد میگرفت که توی زندگی اجتماعی من جایی نداره و نمیتونه توی هر مکان عمومی همراه من بیاد ، اگه این موضوع باعث شده بود بهش بربخوره و ناراحت بشه اصلا برام مهم نبود چون اصرار بیش از حدش یعنی پا گذاشتن روی خط قرمزای من!

با رسیدنم به خونه مستقیم سمت باشگاه خونگیم که توی قسمت زیر زمینی خونه بود رفتم ، نیاز به تخلیه خشمم داشت و چه چیزی بهتر از کیسه بوکس!

نمیدونم چقدر با مشت های گره خورده ضربه زدم که کم کم دستام از جون افتادن و بی حس شدن .

با نفس های بریده روی زمین سُر خوردم و به دیوار تکیه دادم ، عرق از سر و صورتم جاری بود و من به این فکر میکردم که چطور قراره با این حجم حساس بودن نورا کنار بیام .

از این که هیچ فکری به خاطرم نمیرسید عصبی دستکش های مخصوص رو از دستم بیرون کشیدم و به طرف حمام رفتم و زیر آب دوش ایستادم.

حس میکردم سرم داره از فکرای مختلفی که توش چرخ میخوره منفجر میشه

از حمام که خارج شدم با همون حوله تن پوشی که تنم بود نشستم به صحیح کردن آزمون های امروز !

زودتر میخواستم ببینم نفر اول کی میتونه باشه ، امیدوار بودم اون آدم نورا باشه وگرنه توی بد دردسری میفتادم ، چون توی این همه سال های کاریم هیچ وقت دستیاری نداشتم و اصلا حوصله کسی رو نداشتم که بخواد هر جایی که رفتم همراهم بیاد .

این کارم فقط بخاطر نورا کردم که مطمعن بودم اول میشه ، ولی الان با رفتارهایی که از نورا دیدم کلافه شده بودم ، چنگی بین موهای خیسم زدم و سعی کردم بدون هیچ فکری به کارهام برسم.

نمیدونم چند دقیقه گذشته بود ولی با فهمیدن اینکه تا الان ، نفر اول جان بودش به قدری عصبی شدم که شقیقه هام نبض میزدن و اونقدر دندون هامو روی هم سابیده بودم که فَکَم درد گرفته بود .

هرکسی رو میتونستم تحمل کنم جز اون جان لعنتی ، همین جوریشم داشتم به زور تحملش میکردم تا از کلاسم بیرونش نندازم حالا بخواد دستیارمم بشه که همون روز اول میکشمش.

بخاطر نورا چه بلاهایی که داشت سرم درمیومد ، تا زمانی که از نفر اول بودن نورا مطمعن نشدم خودخوری کردم !
ولی وقتی دیدم ضریب آزمونش از همه بیشتره ناخودآگاه لبخندی گوشه لبم نشست و زیر لب با خودم زمزمه کردم:

_دختره چموشه لجباز !

حالا دیگه خیالم راحت شده بود بلند شدم و درحالی که شماره محمد یکی از افرادم که چند سال بود پیشم کار میکرد و بهش اعتماد داشتم و امشبم گذاشته بودمش مواظب نورا باشه رو میگرفتم ، به این فکر میکردم که نورا الان در چه حاله !

با پیچیدن صدای محمد توی گوشی ، زبونی روی لبهام کشیدم و همونطوری که با یه دست موهامو خشک میکردم یه کلمه سوالی پرسیدم :

_چه خبرا؟!

صدای خسته اش توی گوشی پیچید

_خوبن آقا ! فقط یه ساعتی رفتن بیرون خرید کردن الانم خونن .

حوله روی موهامو کناری انداختم و با سرفه ای گلوم صاف کردم و گفتم :

_تا وقتی که نگفتم از جات تکون نمیخوری ، هر اتفاقی هم افتاد بهم زنگ بزن فرقی نمیکنه چه ساعتی از شبه فهمیدی ؟؟

بعد از مکثی صداش به گوشم رسید

_چشم آقا .

بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو قطع کردم و روی میز انداختمش !

نیاز به استراحت داشتم چون فردا روز پر کاری رو با نورا داشتم ، با فکر به فردای پر هیجانی که قرار بود بیاد تو گلو خندیدم و روی تخت دراز کشیدم.

فردا روز خوبی بود و قرار بود نورا خانوم زیادی حرص بخوره.

اینقدر به فردا فکر کردم که کم کم چشمام گرم خواب شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.

 

“نــــــــــورا “

از دیروز که یه خیابون پایین تر دانشگاه پیادم کرد از حرص نمیدونستم چیکار کنم ، باورم نمیشد با اون وضعیتی که ما دیشب داشتیم حالا در بیاد غیر مستقیم بهم بگه که نمیخواد کسی ما رو باهم ببینه ، با فکر بهش عصبی کتاب رو محکم بستم و گوشه اتاق پرتش کردم .

یک ساعت دیگه باهاش کلاس داشتم و با رفتار دیروزش اصلا دلم نمیخواست حالا حالا ببینمش ، ولی مجبور بودم بخاطر اینکه به جایی برسم و جلوی خانواده ام رو سیاه نشم این کارو بکنم.

خسته در کمد لباسی رو باز کردم و بی تفاوت نگاهم رو بینشون چرخوندم ، با فکری که به خاطرم رسید انگار جرقه ای توی ذهنم زده باشن لبخندی زدم .

آره خودشه ! اون که نمیخواد کسی از رابطمون خبر دار بشه ، پس به اون مربوط نیست من چی میپوشم !

یک قدم عقب رفتم و رو به روی آیینه ایستادم با دیدن موهای شلخته و آشفته دورم ، لبم رو کج کردم و شکلکی برای خودم درآوردم و زیر لب با خودم غُرغُرکنان گفتم :

_با این موها و سر و وضعت لابد میخوای حرصش بدی!؟؟

حوله ام رو از بین لباسا بیرون کشیدم و با عجله به سمت حمام رفتم ، برای اجرای نقشه ام باید امروز عالی باشم .

بعد از دوش کوتاهی که گرفتم سشوار رو به برق زدم و با عجله رو به روی آیینه نشستم و شروع به آماده کردن خودم کردم .

نمیدونم چقدر پای آیینه ایستاده بودم و به سر و وضعم میرسیدم که وقتی به خودم اومدم زمان زیادی باقی نمونده بود و داشت دیرم میشد.

در کمد لباسی رو باز کردم و نگاهمو بین انبوه لباسام چرخوندم ، قبلا از بس لباس خریده بودم هنوزم خیلیاشون رو سالم حتی با وجود اتیکت روشون دست نخورده توی کمدم داشتم !

بهترین لباسم رو بیرون کشیدم و بدون توجه به اینکه زیادی بازه تنم کردم و روبه روی آیینه ایستادم ، موهامو که آزادانه دورم ریخته بودن رو کنار زدم و به تیپم خیره شدم .

حالا تنها چیزی که کم داشتم یک جفت کفش شیک بودن ، چکمه های چرمم رو پام کردم و با ناز و عشوه ای که توی وجودم بود از خونه بیرون زدم.

باید میشدم همون نورای یک سال پیش ، نورایی که مارک دار ترین لباسا رو تنش میکرد و از بس ناز و لوند بود که وقتی از مکانی رد میشد تموم پسرای اون منطقه خیره هیکلش میشدن.

با اعتماد به نفسی که وجودم رو گرفته بود ، لبخندی زدم و یه طرف دانشگاه رفتم ، همیشه عادت داشتم با پوشش ساده به دانشگاه بیام و حالا با این تیپم که صد درجه فرق کرده بود، یه کمی سخت بود برام!
ولی یه روز اینطوری اومدن بخاطر اینکه حال یه پسره مغرور رو بگیرم عیبی نداشت .

با وارد شدنم به دانشگاه میدیدم چطور بیشتر پسرا نگاهشون روی هیکلم بالا پایین میشه و این یعنی نقشه ام داشت به خوبی پیش میرفت ، حالا باید قیافه آقای غیرتی رو درباره تیپم بدونم.

برای اینکه بیشتر حرصش بدم و دقیق زیر ذره بین نگاهش باشم ، از قصد چند دقیقه دیرتر سر کلاس رفتم تا همه باشن.

تقه ای به در زدم و با لبخند حرص دراری در رو باز کردم و داخل شدم ، سرش پایین بود ولی همینکه سرش رو بالا گرفت با دیدنم لحظه ای ماتش برد .

کم کم صورتش از بُهت خارج شد و جاشو به یه اخم وحشتناک داد ، همونطوری که نگاه ازم نمیگرفت سرش رو کج کرد و عصبی گفت :

_این چه وقت اومدن سر کلاسه ؟؟؟

نگاهمو بین دانشجوها چرخوندم و با عشوه درحالی که موهامو کنار میزدم گفتم:

_زیاد که دیر نشده فقط چند دقیقه اس!

پوزخند صداداری زد و گفت :

_دیر اومدید زبون درازی هم میکنی؟؟ بفرمایید بیرون خانوم!

ولی من اینقدر به خودم نرسیده بودم که حالا به این زودی کوتاه بیام ، زبونی روی لبهای رژ خورده ام کشیدم و با عشوه گفتم:

_حالا اینبار رو شما ببخشید استاد .

انگار دیگه طاقتش تموم شده باشه دندون هاشو روی هم سابید و با خشم گفت :

_بار آخرتون باشه که نظم کلاس رو بهم میریزید ، حالام زود برید سر جاتون بشینید !

هه زود برم ؟؟ نمیدونی چه خوابی برات دیدم آقا ! از لج با قدم های آروم داخل شدم و با عشوه در رو به آرومی پشت سرم بستم ، اینقدر این کارها رو آروم انجام میدادم که انگار فیلمی رو دور خیلی کُند زده باشی.

حتی با این فاصله هم صدای نفس های تندش که از روی عصبانیت میکشید رو حس میکردم ، از اینکه اینطوری داشتم حالش رو میگرفتم بی اراده لبخندی رو لبهام نقش بست .

تیپم اینقدر نفس گیر شده بود که میتونستم سنگینی نگاه خیره پسرا رو روی خودم حس کردم و این هم باعث عصبانیت بیش از حد امیرعلی شده بود.

اینقدر آروم راه میرفتم که کم مونده بود امیر عصبی پاشه من رو دو دستی از کلاس بیرون بندازه ،ولی این حقش بود ، وقتی دوست نداشت دیگران از رابطه ما چیزی بدونن پس به اونم مربوط نبود هر لباسی که من بپوشم.

تا آخر کلاس چند تا از پسرای کلاس نخ که چه عرض کنم طناب بهم میدادن که بهشون رو بدم منم از لج بهشون لبخند ژکوند تحویل میدادم .

میدیدم که چطور امیر تمرکزی روی درس دادن نداره و هی قرمز میشه و دستاش رو مشت کرده ، ولی به قدری ازش ناراحت بودم که هیچ برام مهم نبود در چه حالیه ! کتاب توی دستشو روی میز گذاشت و گفت :

_آزمون رو صحیح کردم و مطابق انتظارم همتون خوب بودید و ازتون راضی بودم ولی کسی که قراره دستیارم باشه کسی نیست نفر اول آزمون !

با این حرفش پچ پچ ها شروع شد و همه با هیجان به امیر خیره شدن !
امیرعلی درحالی که به صندلیش تکیه میداد نگاه خیرشو به من دوخت و با حرص خاصی که توی صداش پیدا بود گفت:

_اون نفر اولم کسی نیست جز خانوم احمدی

با این حرفش بیشتر بچه ها شروع کردن بهم تبریک گفتن و سر و صداها بالا گرفت ، ولی من فقط با یه نگاه مغروری خیره امیرعلی بودم ، برخلاف انتظارم لبخند پرحرصی بهم زد و خطاب به همه گفت :

_خوب بچه ها جلسه تمومه میتونید برید !

هنوز بلند نشده بودم که اسمم رو صدا زد و گفت :

_شما بمونید خانوم احمدی درباره اینکه قراره دستیارم بشید و شرایط کاری یه توضیحاتی بهتون بدم.

به دختر هایی که با حسرت نگاهم میکردن پوزخندی زدم و زیر لب با خودم زمزمه کردم :

_شما که نمیدونید چه طوفانی در راهه وگرنه اینطوری با حسرت نگام نمیکردید.

 

خودش رو با وسایل روی میزش سرگرم نشون میداد ولی میدونستم عصبیه این رو از رگ های بیرون زده از پیشونیش و نفس های تندی که میکشید راحت میشد حدس زد !

بعد از اینکه کلاس خالی شد و کسی نموند انگار منتظر بود من پیشش برم و باهاش صحبت کنم!
ولی وقتی دید دست به سینه راحت روی صندلیم نشستم و با غرور نگاهش میکنم عصبی دستش رو محکم روی میز کوبید .

از صدای بلندش از ترس از جام پریدم و نگاه نگرانی به در کلاس انداختم ، این چشه یکدفعه رَم میکنه ؟؟

با این کارهاش کم مونده تموم دانشگاه بفهمن توی این کلاس چه خبره ؟؟
لبم رو با دندون کشیدم و با نگرانی لب زدم :

_چرا اینطوری میکنی؟؟

انگار دیگه تحملش تموم شده باشه عصبی بلند شد و با قدم های بلند به سمتم اومد ، سعی کردم به روی خودم نیارم که ترسیدم ، کنارم رسید و درحالی که دستشو از پشت روی صندلی تکیه میداد به طرفم خم شد و با صدای فوق العاده خشمگینی کنار گوشم گفت :

_مادمازل در چه حالن ؟؟

جوابی بهش ندادم و بی اختیار سرمو کج کردم و ازش فاصله گرفتم ، انگار دیونه شده باشه دستش پایین لباسم نشست تا به خودم بیام و مانعش بشم با یه حرکت بالا کشیدش ، حالا پاهای سفید و خوش تراشم توی معرض دید افتاده بودن ، با چشمایی از ترس گشاد شده به طرفش برگشتم و ناباور نالیدم :

_داری چیکار میکنی دیوونه !

با چشمای به خون نشسته نگاهشو توی صورتم چرخوند و گفت :

_مگه قصدت این نبود که خودت رو برای همه به نمایش بزاری ؟؟ هااااا دارم کارت رو راحت میکنم دیگه !

از این میترسیدم توی دانشگاه آبرو ریزی بشه ، این که تا دیروز نمیخواست ما رو کسی باهم ببینه پس این نعره هایی که الان میزد چی بود.

دست لرزونمو روی دستش گذاشتم و با لُکنت بریده بریده گفتم :

_ول…م کن می…خوام برم

با حرص گازی از لاله گوشم گرفت و درحالی که به رون پام چنگ میزد عصبی توی گوشم غرید :

_تازه کارم با تو شروع شده

با این حرفش لرزی بدی به تنم نشست و بدنم شروع کرد به لرزیدن ، باورم نمیشد این امیری که الان میبینم همون کسی که دیشب تا صبح توی بغلش خوابیدم .

به قدری ترسناک شده بود و عصبی حرف میزد که دوست داشتم هرچی زودتر از دستش فرار کنم و جایی پنهون بشم

به قدری پام رو محکم فشار میداد که از دردش اشک توی چشمام جمع شده بود ، دستم روی دستش نشست و آخ آرومی از بین لبهام خارج شد که با خشم توی صورتم غرید :

_حالا با این تیپ و قیافه میای که چی بشه ؟؟؟ پسرا بیشتر اندامت رو دید بزنن و توی فکر و خیالشون زیر خودشون فرضت کنن و هزار و یک نقشه برات بکشن؟

حرفاش عین یه پُتک توی سرم میخوردن ، من قصد همچین کاری رو نداشتم ، با دستش فشار بیشتری به رون پام آورد که به خودم جرات دادم ، زبونی روی لبهای خشک شدم کشیدم و با خشم گفتم :

_گیریم اینطوری که تو میگی باشه ؟؟؟ خوب ؟؟ آره من دوست دارم زیر خو….

هنوز حرف کامل از دهنم بیرون نیومده بود که با پشت دست آنچنان محکم توی دهنم کوبید که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید ، از درد صورتم توی هم فرو رفت و چشمامو محکم روی هم فشار دادم ، انگار بهم شوک وارد شده بود همینطوری خشکم زده بود و تکون نمیخوردم !

باورم نمیشد من رو زده باشه ، دستمو از جلوی دهنم کنار زدم و بُهت زده نگاهی به کف دستم انداختم .

با دیدن خون اشک توی چشمام حلقه زد و به زور هق هق ام رو توی گلوم خفه کردم .

ولی اون درست عین کسایی که جنون دارن نگاهی به من انداخت و بدون توجه به خونی که از دهنم خارج میشد موهامو از پشت توی چنگش گرفت و با صدایی که به زور سعی میکرد بالا نره گفت:

_تو گوه میخوری فهمیدی لعنتی ؟؟؟ هر پسری که چپ نگات کنه و بخواد حتی به همچین چیزی فکر کنه میکشمش به ولله خونش رو میریزم .

میدونم یه کمی زیادی رفتم ولی اونم حق نداشت دست روی من بلند کنه ، بدون اینکه جوابی بهش بدم دستش رو کنار زدم و بدون توجه به جلزولزی که میکرد بلند شدم و با تنه محکمی که بهش زدم به طرف در کلاس رفتم .

نمیدونستم چطوری با این سر و وضعی که برام درست کرده بود بیرون برم ، نگاه خیرشو روی خودم حس میکردم ولی اینقدر دلم ازش سیاه شده بود و ناراحت بودم که کوچکترین نگاهی بهش ننداختم.

با صورتی که از اشک خیس بود کیفم رو بالا گرفتم و به دنبال دستمال یا چیزی میگشتم که جلوی دهنم بزارم و خون رو پاک کنم.

ولی هیچی نبود لعنتی هیچی !

با پشت دست زیر چشمام کشیدم و سعی کردم هق هق ام رو توی گلو خفه کنم ، که با قرار گرفتن دستمالی جلوی صورتم سرمو بالا گرفتم و با چشمای به خون نشسته اش رو به رو شدم.

من اگه میمردمم چیزی ازش نمیگرفتم ، پوزخند صدا داری بهش زدم و کیفمو روی دوشم انداختم ولی هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که با یه قدم بلند راهم رو سد کرد و مانع از بیرون رفتنم شد.

با خشمی که توی وجودم شعله میکشید مشت محکمی به سینه اش کوبیدم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:

_برو کنار لعنتی ، دیگه چی از جونم میخای هاااا ؟؟

با خشونت خاصی چونه ام رو توی دستش گرفت و دستمال رو محکم روی لبم کشید ، تقلا کردم تا ازش جدا بشم ولی با یه حرکت دستشو دور کمرم حلقه کرد و تا به خودم بیام به در کلاس چسبوندم ، لعنتی همه کارهاش با زود بود.

دستمالو دور لبم محکم میکشید و درحالی که سعی داشت خون ها رو پاک کنه نگاهی به چشمای سردم انداخت و گفت:

_کم تقلا کن بخاطر تو نیست که این کارو میکنم نمیخوام با این شکل و قیافت از کلاسی که من توشم ، خارج شی!

با این حرفش انگار به جونم اتیش زده باشن از شدت عصبانیت کبود شدم ، هنوزم به فکر خودش بود که کسی متوجه رابطمون نشه ، من تو چه فکری بودم اون چی فکر میکرد !

مشت محکمی به سینه اش کوبیدم و از حرص زیادی زده بود به سرم ، دهن باز کردم که جیغ بزنم ولی فهمید و با اولین صدای آرومی که از دهنم خارج شد ، دستش رو محکم جلوی دهنم گرفت و جیغمو خفه کرد .

واقعا دیوونه شده بودم و اون لحظه هیچی برام مهم نبود جز اینکه حال اون لعنتی رو بگیرم.

عصبی سرش رو کنار گوشم آورد و با حرفی که زد از تقلا ایستادم و ناباور خیره دهنش شدم ؟؟

چی ؟؟؟ این چی پیش خودش فکر کرده؟؟

ناباور خیره دهنش شدم و پلکم نمیزدم این چی گفت الان؟؟

_امروز که صیغه ات کردم میفهمی که دیگه صاحب داری و نباید دست از پا خطا کنی !

چی ؟؟من برم صیغه اش شم که چی بشه ، دلم به چیش خوش باشه که حالا بخوام صیغه اش هم بشم !

اصلا چی پیش خودش فکر کرده که همچین انتظاری ازم داشت ، اول چند ثانیه شوک زده خیره دهنش شدم ولی یکدفعه بی اختیار شروع کردم به خندیدن !

چند ثانیه بُهت زده نگاهم کرد ولی کم کم اخماش توی هم فرو رفتن و ازم فاصله گرفت ولی من بی اختیار اینقدر خندیدم که اشک از گوشه چشمام سرازیر شده بود .

دستمو به دلم گرفتم و درحالی که سعی میکردم صاف بایستم ناباور زیر لب مدام با خودم تکرار میکردم :

_ازم میخواد صیغه اش بشم ؟؟ از من ؟؟

این حرف مدام تکرار میکردم و درست عین کسایی که دیوونن میخندیدم ، به سمت میزش رفت و عصبی در حالی که کیفش رو چنگ میزد گفت :

_اینو توی مغزت فرو کن چه بخوای و چه نخوای باید صیغه من بشی! الانم یه کوچه پایین تر دانشگاه منتظرتم فقط از خدامه ببینم دورم زدی و در رفتی اونوقت که اون روی سگمو میبینی !

بدون توجه به من از کلاس خارج شد و در رو بهم کوبید ، اولین صندلی رو کنار کشیدم و روش نشستم ، چی پیش خودش فکر میکرد هه برم صیغه دو روزه آقا بشم که بعدش هر وقت دلش خواست مثل یه تفاله دورم بندازه ؟؟ آره !

با اینکه میدونستم مشکل داره و کاری از دستش برنمیاد ولی بازم گفتن کلمه صیغه باعث شده بود بهم بربخوره و ترس بدی توی دلم بشینه مخصوصا با دیدن رفتار امروزش !

بعد از چند دقیقه که حالم جا اومد بلند شدم و با سری پایین افتاده از کلاس خارج شدم ، با عجله خودم رو به دستشویی رسوندم که با دیدن صورت خودم وحشت زده یک قدم عقب رفتم .

واقعا این من بودم که این بلا سرم اومده بودم ؟
تموم رژم دور لبم پخش شده بود و هنوزم یه کم از قرمزی خون دور لبم پیدا بود ، آب رو باز کردم و بدون توجه به آرایشم چند مشت محکم آب به صورتم پاشیدم .

دستام رو دو طرف سنگ روشویی تکیه دادم و با سری پایین افتاده خیره آبی که همچنان باز بود شدم !

هنوزم وقتی یاد حرفاش و کارهاش میفتادم باورم نمیشد اون همون امیرعلی دیشب باشه ، به قدری عصبی بود که واقعا ازش ترسیده بودم.

قطرات آب رو حس میکردم که چطور از روی بینیم پایین میان ولی اینقدر توی خودم غرق شده بودم که توان سر بلند کردن نداشتم .

با باز شدن در به خودم اومدم و زود صورتم رو از دختری که داخل میشد برگردوندم ، وقتی که وارد یکی از دستشویی ها شد با عجله چند دستمال کاغذی بیرون کشیدم و شروع به پاک کردن صورتم کردم .

هر دستمالی که روی صورتم میکشیدم اشکام با سرعت بیشتری پایین میومدن ، بعد از چند دقیقه که صورتم تقریبا تمیز شد کیفم رو دوشم انداختم و از دستشویی خارج شدم.

نمیدونم چطور از دانشگاه بیرون زدم و خودم رو سر خیابون رسوندم ، با یادآوری حرفی که زده بود یک قدم به طرف جایی که قرار گذاشته بود برداشتم ولی وسط راه پشیمون شده پاهام از حرکت ایستادن

عصبی عقب گرد کردم و سر خیابون برای اولین ماشینی که رد میشد دست بلند کردم و بدون معطلی سوار شدم ، تموم طول مسیر به این فکر میکردم که الان توی چه حالیه و حتما حالش گرفته شده !

سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و با دردی که هر لحظه توی لبم بیشتر میشد چشمامو بستم .

با توقف ماشین و صدای راننده ای که صدام میزد با درد چشمامو باز کردم و نگاهمو به اطراف دوختم ، در خونه بودیم !

کی رسیده بودیم که من متوجه نشده بودم، با دستایی که میلرزیدن کرایه راننده تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم.

از بچگی بدنم به شدت ضعیف بود و زود ضعف میکردم و فشارم پایین میفتاد ، زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با قدم هایی که تعادل نداشتن به سمت خونه رفتم و در همین حال سعی کردم کلید رو از کیفم بیرون بکشم که با نشستن دست کسی رو دستیگره دَر با تعجب سرمو بالا گرفتم.

با دیدن چشمای به خون نشسته امیرعلی که با رگ های وَرم کرده و نفس های تندی که میکشید خیرم بود از ترس یه قدم عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم.

آب دهنم رو به زور قورت دادم و با صدایی که میلرزید گفتم :

_برو کنار میخوام برم داخل !

بدون اینکه حرفی بزنه مُچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشید ، جیغ خفه ای کشیدم و با استرس نالیدم :

_داری چیکار میکنی دیووونه ، من با تو هیچ جایی نمیام !

بدون توجه به تقلاهای من دستم رو کشید و دنبال خودش میبردم که عصبی جیغ کوتاهی کشیدم و فریاد زدم:

_دوست ندارم باهات جایی بیام چرا نمیفهمی لعنتی ، دست از سرم بردار !

از شدت بغض و عصبانیت به خودم میلرزیدم به طرفم برگشت و نگاه ترسناکی بهم انداخت

_وقتی زن موقت من شدی ، اونوقت میفهمی که سرخود نمیتونی هر غلطی که دلت میخواد بکنی !

با یه حرکت دستمو از دستش بیرون کشیدم و با بغض توی صورتش فریاد زدم :

_هه زن موقت تو بشم ؟؟ تو خواب ببینی آقا ….
اگه دیشب بهت گفتم باهات میمونم و کمکت میکنم ، فقط دلم برات سوخته بود همین فهمیدی؟؟؟

بدون اینکه بفهمم دارم چی میگم پوزخند صدا داری زدم و نگاهمو از بالا تا پایین روی هیکلش چرخوندم و ادامه دادم :

_ولی انگار دلسوزی من باعث شده دور برت داره هه ! ولی سخت در اشتباهی اگه فکر میکنی بازم روی حرفم هستم .

من میگفتم و اون همینطوری که خشکش زده بود خیرم بود و کوچکترین حرکتی نمیکرد ، به سیم آخر زده بودم و به قدری عصبیم کرده بود که نمیفهمیدم دارم چی میگم .

با صدای فوق العاده خشمگینش به خودم اومدم که عصبی گفت :

_دلت سوخته آره ؟؟؟ امیر نیستم اگه کاری نکنم که خودت بیای به دست و پام بیفتی ! اونوقت عین یه برده برام میشی که تنها وظیفه اش تامین نیاز های جن..سی منه !

یه طوری با خشم و جدیت اینا رو میگفت که از ترس به خودم لرزیدم ، بهم نزدیک شد و انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم تکون داد و باز تکرار کرد :

_یه برده جن..سی اینو خوب به خاطرت بسپار و منتظر باش !

عقب گرد کرد و با قدم های بلند به طرف ماشینش رفت و با سرعت از منی که مات و مبهوت سر جام خشکم زده بود دور شد

نمیدونم چقدر سر خیابون خشکم زده بود و خیره جاده ای که امیرعلی از اون رفته بود ، بودم

که با صدای بوق ماشینی که به شدت از کنارم گذشت به خودم اومدم و عصبی به طرف خونه ام قدم تند کردم و داخل شدم.

هه برده جن..سی ، چی پیش خودش فکر کرده بود که من بشم برده اون ؟؟

اگه میمردمم تن به این خاری و ذلت نمیدادم ، تقصیر خودم و این دل لعنتیم بود که عاشق بد کسی شده بود و کنترلش از دستم خارج شده .

تا زمانی که به اتاقم برسم همش زیر لب با خودم غُر میزدم و قدم های عصبی برمیداشتم ، جلوی آیینه ایستادم که با دیدن لباسای تنم یاد رفتارهای امیرعلی افتادم .

عصبی هرکدوم از لباسمو که از تنم در میاوردم گوشه ای از اتاق پرتشون میکردم ، انگار با خودم لج افتاده بودم.

وقتی یاد حرفاش میفتادم خشمم به قدری زیاد میشد که تنم کوره آتیش میشد ، از لجش که شده هر روز با تیپ آزاد تر از اینی که امروز تنم بود میرم دانشگاه ببینم ، چیکار میخواد بکنه.

حالا تقریبا هیچی تنم نبود و لخت شده بودم ، با تنی برهنه روی به روی آیینه ایستادم ، دستامو دو طرف میز تکیه دادم و با اعصابی داغون درحالی که از آیینه نگاهی به خودم مینداختم زیر لب زمزمه کردم :

_آخه اون لعنتی چی داره که تو اینطوری دل باخته اش شدی ؟؟

کلافه دستامو توی موهام گذاشتم و کشیدمشون ، همون طوری بدون اینکه لباسی بپوشم به طرف حمام رفتم و زیر دوش آب سرد ایستادم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم.

بعد از اینکه از حمام خارج شدم ، تاپ و شلوارک کوتاهی پوشیدم و با موهای خیس خودمو روی مبلاها پرت کردم.

با یاد جولیا گوشی رو برداشتم که باهاش تماس بگیرم ولی هنوز شماره ای نگرفته بودم که با لرزیدنش توی دستم و دیدن شماره بابا با نگرانی نگاهی به گوشی انداختم

_وااای باباس حالا چیکار کنم .

با هزار ترس و لرز گوشی رو برداشتم که صدای مهربونش توی گوشی پیچید

_الووو دخترم !

اینقدر دست پاچه شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم ، آب دهنم رو قورت دادم و آروم لب زدم :

_سلام بابا خوبی؟؟

با مهربونی خندید و گفت :

_مگه میشه صدای دور دونه ام رو بشنوم و خوب نباشم؟

موهای خیس روی گردنم رو کنار دادم و با لبخندی که داشت روی لبهام شکل میگرفت آروم لب زدم:

_قربونت بشم الهی بابا

از صداش خوشحالی میبارید ، خدا نکنه ای زیر لب گفت و با حرفی که زد حس کردم روح از تنم بیرون رفت.

_وکیل قراره فردا صبح بیاد سرکارت بهت سر بزنه .

گوشی توی دستم لیز خورد و نزدیک بود از دستم بیفته که محکم توی دستم نگهش داشتم ، اون حرف میزد و من به بدبختی که جدیدا گرفتارش شدم فکر میکردم .

بهم شوک وارد شده بود و اصلا نمیدونستم باید چی بگم ، آب دهنم رو قورت دادم که ادامه داد :

_فقط اگه میشه آدرس محل کارت رو بده تا بهش بدم .

چی ؟؟ وای به معنی واقعی بیچاره شده بودم ، لبهای لرزونم رو تکون دادم و با عجله گفتم :

_حالا حتما آدرس باید بدم؟؟

با این جوابی که دادم معلوم بود بابا تعجب کرده چون بعد از مکث نسبتا طولانی مشکوک پرسید :

_یعنی چی ؟؟؟

تازه فهمیدم چه سوتی دادم خنده مسخره ای کردم و درحالی که بلند میشدم و بی قرار طول خونه رو راه میرفتم گفتم:

_هیچی بابا ، اوووم منظورم اینکه شمارش رو بدید خودم بهش زنگ بزنم آدرس بدم ، میدونید که من دقیق اینجاها رو نمیشناسم چرت و پرت یه چیزی بهم میبافم بدبخت گم میشه .

آهانی زیر لب زمزمه کرد و گفت :

_باشه یادداشت کن .

نگاه حیرونم رو به اطراف به دنبال خودکاری چرخوندم ولی از بس ذهنم آشفته بود انگار چشمام جایی رو نمیدید !

کلافه دستی به صورتم کشیدم و در حالی که باعجله به طرف اتاقم قدم تند میکردم خطاب به بابا با صدای آرومی لب زدم :

_یه لحظه بزار بابا تا چیزی بیارم شمارش رو بنویسم

با باشه ای آروم جوابم رو داد و سکوت کرد ، با دیدن خودکاری روی میز آرایش برش داشتم و با عجله خطاب به بابا گفتم:

_حالا بگو بابا

بعد از اینکه شماره رو گفت منم چون چیزی نداشتم کف دستم نوشتم، باعجله گفت کار داره و گوشی رو قطع کرد ولی تا لحظه آخرم تاکید کرد که فردا به وکیل زنگ میزنه و ازش درباره وضع و زندگی من میپرسه .

با این حرفش یه جورایی بهم گوش زد کرد که منو توی این کشور به حال خودم رهام نمیکنه و همیشه حواسش به همه چی هست .

گوشی رو عصبی روی تخت پرت کردم و کلافه موهامو چنگ زدم ، وکیل لعنتی حالا وقت سر زدن به من بود .

روی تخت نشستم و در حالی که سرمو پایین انداخته بودم دستامو توی موهام چنگ زدم و عصبی کشیدمشون !

نمیدونستم با این مشکل جدید چطوری کنار بیام ، آخ خدا نباید یه روز من بی دردسر باشم ، یکدفعه با یادآوری آزمون و اینکه قراره بود دستیار امیرعلی بشم با خوشحالی روی تخت به دنبال گوشی دولا شدم

ولی یکدفعه با یاد آوری دعواموی امروزمون عصبی جیغ خفه ای کشیدم و بالشت رو بلند کردم و به دیوار رو به رو کوبیدم.

سر درگم شده بودم و نمیدونستم به کجا باید پناه ببرم ، به پشت روی تخت دراز کشیدم و نگاهمو به سقف دوختم.

حالا از همه جا رونده شده بودم ، کاشکی با اون مغرور لعنتی دعوام نمیشد ، اگه اینطوری نمیشد الان کارم راحت بود.

همش توی فکر راهی بودم که چطوری بتونم وکیل بابام رو دور بزنم و راضیش کنم که چیزی به بابام نگه

ولی یک درصدم فکر نمیکردم که کسی که پشت این ماجراس سر سخت تر از این حرفاس و فکرش نابودی منه !

 

” امیـــــــرعلــــــــے “

عصبی توی خونه قدم میزدم و حرفاش توی ذهنم مرور میشد ، دختره مغرور ببین چطور سر یه چیز بیخود زد زیر همه چی !؟

اینا به کنار ، وقتی یاد لحظه ای میفتادم که اونطوری سرد توی چشمام زل زد و تمسخرآمیز گفت نمیخوامت ، به قدری خشمگین میشدم که اگه هر کسی دیگه ای جاش بود قطعا گردنش رو میشکستم.

لگدی به میز کنارم کوبیدم و عصبی به کناری پرتش کردم ، با صدای گوش خراشی روی زمین افتاد و شکست .

اونم من رو به بازی گرفت به خاطر مشکلم مسخرم کرد ، من روی هرچی گذشت داشته باشم روی این یه مورد نداشتم !

از اینکه کسی بخاطر عیبی که داشتم دستم بندازه بیزار بودم و اون دختر کوچولو همین کار رو کرد و غرورم رو جریحه دار کرد .

به طرف میز آشپزخونه رفتم و برای خودم لیوان آبی برداشتم ولی هنوز به لبهام نزدیکش نکرده بودم که باز اون چشمای مظلوم نماش جلوی چشمام نقش بست ، عصبی با یه حرکت چرخیدم و لیوان رو کف آشپزخونه کوبیدم .

وقتی یادش میفتادم عصبانیت کل وجودم رو میگرفت ، نه اینطوری فایده نداشت باید کاری میکردم تا حرصم نمیخوابید آروم نمیگرفتم .

دستمو داخل جیب های شلوارم فرو بردم و هرچی دنبال موبایلم گشتم نبود ، پووووف لعنتی کجا افتاده که متوجه نشدم .

با عجله به طرف مبل ها رفتم و دور و برشون رو گشتم که با دیدن موبایلم که نزدیک تلوزیون روی زمین افتاده بود با قدم های بلند به سمتش رفتم.

حتما موقعه ای که پامو به میز کوبیدم از جیبم بیرون افتاده و اونجا پرت شده ، میون خرده شیشه ها بلندش کردم که با دیدن صفحه خورد شده اش اخمام توی هم رفت .

با روشن شدنش با عجله شماره وکیل رو گرفتم و ازش خواستم به بابای نورا زنگ بزنه و بهش بگه که بیکار شده و میتونه سری به نورا بزنه.

اونم که فقط پول دوست بود با کوچیکترین اشاره من ، حاضر بود هرکاری بکنه ، گوشی رو قطع کردم و درحالی که روی مبل دراز میشکیدم سرمو رو روی دسته مبل جابه جا کردم و چشمامو بستم .

ولی سرم به قدری درد میکرد که خوابم نمیبرد ، یاد اون شب نورا افتادم که چطوری پیشونیم رو ماسارژ میداد بی اختیار از شدت درد شروع به ماسارژ دادنش کردم ولی بی فایده بود.
لعنتی دستای اون انگار جادو میکردن !

کم کم پلکام داشت سنگین میشد و روی هم میفتاد ، که با بلند شدن صدای گوشی دندون هامو روی هم سابیدم و نشستم .

گوشی رو که برداشتم با دیدن شماره وکیل تماس رو وصل کردم و عصبی غریدم:

_امیدوارم موضوع مهمی باشه که زنگ زده باشی و گرنه…؟
توی حرفم پرید و دست پاچه گفت :

_آقا خبرای خوبی براتون دارم

کنجکاو روی مبل جا به جا شدم و سوالی پرسیدم :

_چی شده ؟؟

با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و همه مکالمه بین خودش و بابای نورا رو برام تعریف کرد ، بعد از ساعت ها لبخندی روی لبهام نقش بست ، بعد از گفتن اینکه بهت خبر میدم چیکار کنی گوشیو روش قطع کردم .

باز روی مبل خودم رو پرت کردم و با فکر به اینکه قیافه نورا الان چه شکلی میتونه شده باشه قهقه ام بالا گرفت و زیر لب با خودم زمزمه کردم:

_منتظرتم دختره چموش!

میدونستم زوده ولی همش منتظر بودم که هرچه زودتر خبری ازش بیاد و به دست پام بیفته !
غرورم لگد مال شده بود و تا به دست و پام نمیفتاد حال دلم خوب نمیشد و درست حسابی سر حال نمیومدم .

بلند شدم و با انرژی که بهم دست داده بود به طرف اتاق کارم رفتم تا باقی مونده کارهام رو انجام بدم !

نمیدونم چند ساعت بود که درگیر کارها و پروژه ها بودم که نگهبان زنگ زد و گفت آنا الان دم در منتظر مونده و میخواد بیاد داخل !

خودم کم کلافه نبودم و حالام آنا میخواست با حساسیت بی موردش کلافه ترم کنه دستی به دماغم کشیدم و با اخمای درهم خواست بگم نزاره بیاد داخل ، ولی یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید پشیمون شدم و بدون تفاوت لب زدم:

_بفرستش تو !

مدت ها بود با آنا ارتباطی نداشتم یعنی نزاشته بودم که برای پیش کشیدن رابطه نزدیکم بیاد و بخواد باهام باشه!

میخواستم یه بار دیگه برای بودن با خودم یه شانسی بهش بدم ، شاید تونست و دیگه نیازی به اون دختره چموش نداشتم و میتونستم راحت تر با فکر یه اینکه نیازی بهش ندارم و اون محتاج منه زیر پاهام لهش کنم.

تقه ای به در اتاق زده شد که بفرماییدی زیر لب زمزمه کردم ، میدونست هیچ خوشم نمیاد سر خود داخل اتاقم بشه و توی کارهام دخالت کنه ، همه چیزا رو رعایت میکرد برعکس اون دختره لجباز .

وارد که شد با دیدن زیبایی نفس گیرش ، ابرویی بالا انداختم و نگاهمو سرتا پا روی هیکل بی نقصش چرخوندم.

اینقدر به خودش رسیده بود که بوی عطرش تموم فضای اتاق رو پُر کرده بود ، با لوندی به طرفم اومد و با دیدن برق چشمام لبخند پر عشوه ای زد و گفت:

_اوووه امیر خیلی دلم برات تنگ شده بود

ولی من بدون اینکه جوابی بهش بدم مغرورانه به صندلی تکیه دادم و پامو روی اون یکی پام انداختم .

عادت داشتم به این که خود دخترا به سمتم بیان و التماس کنن باهاشون باشم ولی در رابطه با اون دختره نورا همه چی داشت برعکس میشد .

نزدیکم شد و بوسه ای روی گونه ام گذاشت و با لوندی روی میز کنارم نشست ، فاصله من با پاهای برهنه اش فقط چند سانت بود و به قدری لباسش کوتاه بود و اندامش رو به نمایش گذاشته بود که به راحتی میتونستم لباس زیر قرمز رنگش رو ببینم .

_این مدت که نزاشتی ببینمت خیلی دلم برات تنگ شده

بعد از این حرفش لبش رو با لوندی گازی گرفت و نگاهشو روی هیکلم چرخوند ، با دیدن هیچ کدوم از این حرکتاش تح…ریک نمیشدم ولی به چیزی توی وجودم بهم میگفت یه شانس دیگه بهش بده.
لبخندی به صورتش زدم و نگاهمو به لباش دوختم که فهمید این یعنی چراغ سبز من !
چشماش خمار شد و روی پاهام نشست .

آنا هم جز معدود دخترایی که قبلا باهاشون رابطه هرچند نصف و نیمه داشتم ، بود
ولی بعد از اینکه فهمیدم خوب نمیشم رابطم رو با همشون قطع کردم و جز همین آنا که اونم وقتی دیدم زیاد پیگیرم نیست و پاپیچم نمیشه قبول کردم کنارم بمونه!

دستش که رو دکمه های بالای پیراهنم نشست از فکر بیرون اومدم و نگاهمو بهش دوختم ، درحالی که دونه دونه دکمه های پیراهنم رو باز میکرد با لوندی لبهاش رو روی لبهام گذاشت و بوس های ریز میزد .

با باز شدن چند دکمه بالایم با لوندی انگشتاشو روی سینه برهنم کشید و با صدایی که از شدت خماری گرفته شده بود آ..ه و نال..ه های آرومی زیر لب زمزمه میکرد

تموم سعیم رو میکردم که بهش نزدیک شم و این فرصت رو ازش نگیرم ، اگه آنا میتونست فقط یک درصد امشب تحری..کم کنه برای همیشه دور رابطه با اون دختر چموش رو میزدم

اون وقت بود که باید از من میترسید ، کسی حق نداشت غرور من رو زیر پاش له کنه باید تقاص پس میداد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا