رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 77

4.4
(7)

 

جیگر گوشه م رو تخته بیمارستانه …. نفسم سرش رو زانومه و چشم انتظاره …
میشه رفت خونه ؟
سرم رو جا به جا میکنم روی زانوش … پلک میبندم و مهم نیست روی ردیف صندلی
ها دراز کشیدم و کمی جامبده … کمرم درد گرفته … گردنم خشک شده … من فقط
: لمس میکنم این ابراز عالقه های بی دریغه مادرم رو … میگم
تورج رفته خونه ی شما ؟
! ـ رفته خونه ی خودش … خونه ی ما
لبخندم عمق میگیره و چشمام رو باز میکنم … نیم دور برمیگردم و حاال کمرم روی
صندلی هاس و پاهام رو دراز میکنم . چشم باز میکنم و خیره به ماهرخی که با لذت
… تک به تک اعضای صورتم رو نگاه میکنه میگم : پسرت خیلی یه دنده س
… لبخند میزنه : قربونه قد و باالش برم … پسر نگو ، شیر پسر بگو
!ـ شیره پاکتی
… می خنده : آتیش پاره
بغض میکنم : مسیح که بیدار بشه ، بریم خونه … شام بخوریم … دوره هم بشینیم

. … امیدوارانه نگام میکنه : بیدار که بشه باید بیاد خواستگاری
… ـ ما تموم شده س … داداشم رو دریاب
… ـ کسری عاشقه ؟ … ساغر دوسته توعه؟
! مشکوک نگام میکنه که لو میدم : یه کوچولو دروغ گفتیم
… ـ یه کوچولو ؟ ـ یه کم بیشتر
… اخمو میگه : ساغر لقمه ی کسری نیست
ـ کی منو صدا کرد ؟
از جا بلند میشم و به کسری که داره سمتمون میاد نگاه میکنم : موتو آتیش زدن ؟

بعد از هفت روز هنوزم با عشق نگام میکنه … انگاری قراره برم و نیام … از اون
نگاها که میچسبه … نایلون دستش رو نیمکته کناری میذاره و بوی کوبیده بدجور به
… مشامم خوش میاد … میگه : الکی مثال تو دلت قند آب نمیکنن وقتی من میام
! ـ از خوشی میمیرم
دستش رو دور شونه م می ندازه و گونه م رو محکم می بوسه … اعتراض میکنم :
… عععع … خفه شدم
! مامان ـ کسری ، تموم شد بچه م
ـ میگم دور موندن یه مدت و گم شدنم مزایای خودش رو داره ها …. دیشب باالخره
بعد از یه هفته یاسین تو گوشه خـ … نه ، ینی تو گوشه تورج خوندن آقا راضی شده
.. بیاد به جای هتل اونجا بمونه با اون راسو خانوم
! ماهرخ ـ کسری

حاال بگذریم از این قضیه … حاج کمال بساط باربیکیو راه انداخته با تورج جان میل
.کنن … کسری کوفت کنه
ماهرخ ـ خدا نکنه … برای چی ؟
ـ خب منه بدبخت باس باد میزدم کباب شه … گوشته خام که نمیدن خدمته تورج
… خانه بزرگ
ماهرخ ـ کی خونه س االن ؟
… جماعته االف و آسو با تورج
اونا حرف میزنن … اون ال به ال جای منو مسیح خالیه … نمی ذارن برم توی اتاق و
. … ببینمش … ملتمس بینه گفتههاشون میگم : کسری
… ـ جانم آبجی
ذوق میکنم از آبجی گفتنش و بدتر لوس میشم … گرفته میگم : نمی ذارن برم
… ببینمش ؟ ـ می خوای بری ؟
سر تکون میدم … که میگه : دوستم از حراسته اینجاست … نمی بینی رفت و آمد
آزاده ؟ … کسی هم کارمون نداره
… میگم بذارن بری داخل …
خوشحال میشم … کسری که میره با هزار امید منتظر اومدنشم … به جای اون یه
پرستار میاد … خوشرو برام لباس مخصوص میاره که برم اتاق مسیح … بیشتر دل
آشوبه میشم … مگه چقدر حالش بده که باید این لباسا آبیه بد ریخت تن کنم و برم
باال سرش ؟ … به یه نفر اجازه میدن … بینه خودم و مامان ماهی گیر میکنم که
سخاوتمندانه میگه من برم و اون فردا میره اتاقش ببینتش … مامان ماهی هم می
… دونه یه روز برام یه قرنه که نمیگه فردا برو
لباسا رو تنم میکنم و از در داخل میرم … کرکره ی رنگی رو میکشم و وارد محیط
… آروم و بی صدایی میشم که مسیح اون تو داره ذره ذره آب میشه
حس میکنم الغر شده … روی صندلی کنار تختش می شینم .. حتی دستم رو دراز
نمیکنم دستاش رو بگیرم … می ترسم سرد باشه و گرم نباشه … مثله همیشه نباشه
… الغر تر شده باشه و بیشتر دووم نیارم … بیشتر بشکنم … دستام رو روی
زانوهام به همدیگه قالب میکنم … اشک هایی که روون میشن و آخر روی دستایی
… که روی زانوها به هم قفل شدن چکه میکنن … صدا میزنم : مََـ … مسیح
جوابم رو نمیده … دستم رو جلو میبرم دستش رو بگیرم … نمیگیرم .. نمی تونم ،
یادم میاد التماس کرده به امیر… امیری که االن زندونه و ما هفته ی آینده دادگاهی
داریم …. داد گاهی که من میرم تا تاوانش رو ببینم .. اما گیرم ۲۰ سالم اون تو بمونه
… یا اصال ۱۰ سال … ۱۸ سال جبران میشه ؟ … هیچی برنمیگرده … کمی میگذره
. … و صدای هق هقم اتاق رو میگیره
ـ پاشو … تو رو خدا … من … من اصال خونه نرفتم… من اینجا رو دوست ندارم
… تو رو خدا بیدار شو … خسته م مسیح … خیلی خسته م … باید بیدار شی …
. … خیلی حرفا داریم بزنیم … خیلی چیزا هست که باید بدونی

نمیدونم اگه بشنوه من دختر عموشم … اگه بشنوه مامان ماهی و حاج کمال پدر و
مادرش نیستن چه حالی میشه
نمیدونم ، اما دوست دارم بدونه …. باید بدونه … باید منو کنار خودش نگه داره …
… .
*
… ـ دیگه چیزی نمی خوای فدات بشم ؟
دستم رو روی گونه م می کِِشم … سعی میکنم صدام صاف باشه و نفهمه همه ی
… مدت توی حموم گریه کردم … از الی در دست دراز میکنم و حوله رو میگیرم
… ـ نه ، مرسی
…ـ خواهش میکنم آبجی جونم
لبخند میزنم … سودابه هم ذوق زده س … دوست داره این خواهره از راه رسیده رو
… حوله ی تنپوش رو تن میزنم… بیرون میام … سر و صداشون از پایین میاد …
این سر و صدا وقتی صدای مسیح توش نیست آتیشم میزنه و ذوبم میکنه

کج روی تخت دراز میکشم … می خوام اول یه دل سیر گریه کنم و بعد آماده …
شم و برم بیمارستان …. اهورا جای ما مونده تا ما حداقل یه دوش بگیریم و لباس
. … عوض کنیم
دلم برای مسیح تنگ شده … زیر چشمام کبود شده از گریه … انگاری زمانه
بیشتری که می گذره بیشتر جای خالیش به چشم میاد … بیشتر خسته میشم و اشک
میریزم …. عکسش رو از روی عسلی کنار تخت برمیدارم و روش دست میکشم
… .
میدونم کسری با یاشار رفتن تا برای اهورا ناهار ببرن … اونا فکر میکنن من دیگه
امروز بیمارستان نمیرم … اما مگه طاقتی هم می مونه …. سر و صدا از پایین زیاد
میشه … یه همهمه …. در اتاق تند و بی هوا باز میشه … سودابه داخل میاد و بعدش
. … آسو
روی تخت میشینم که سودابه بین گریه و خنده میگه : به هوش اومد … به هوش
… اومد
ماتم می بره … نه می خندم و نه گریه می کنم … آسو از کنارش می گذره و دست
روی بازوم میگیره … اونم هم گریه میکنه و هم می خنده : نهان بلند شو … به
… هوش اومد مسیح .. پاشو
سحرناز هول و تند تند مشغول بستن دکمه های مانتوشه و به اتاق میاد … تند میگه :
بریم … بدویین … خودش زودتر بیرون میره …. من هنوز بهت زده موندم ….
میگن مسیح به هوش اومده … میگن بیدار شده … انگار تازه به خودم میام … تند
… از جا بلند میشم … از بین سودابه و آسو میگذرم و با عجله از پله ها پایین میرم
… سودابه ـ سََرین وایسا
… آسو ـ نهان … نهان خاک تو سرم وایسا
گوش نمیدم … فقط می خوام پرواز کنم برای رسیدن به بیمارستان … برای دیدن
مسیح … به آخرین پله که میرسم سکندری می خورم … مامان ماهی جیغ میزنه : یا
! امام رضا
تورج تند به خودش می جنبه و چون جلوی در ایستاده زودتر بهم میرسه که توی
… بغلش می افتم
. … تورج ـ آروم باش
… ماهی ـ نزدیک بود بیفتی
… این چه سر و وضعیه ؟ : تورج اخم میکنه
… اهمیت نمیدم و میگم : بریم … بریم خب
…صدای مجتبی از حیاط میاد : مادرجون … سودابه کجا موندین ؟ بیاین دیگه
. …می خوام برم که تورج بازوم رو نگه یم داره: کجا ؟ … ععع
کالفه و عصبی میگم : چیه خب ؟
تورج می غره : با حوله کدوم گوری ببرمت ؟
روی پیشونیم می کوبم … بغض میکنم و صدام خش برمیداره که یکی بازوم رو
میگیره … برمیگردم … سودابه س… توی دست دیگه ش لباس گرفته و رو به
تورج میگه : خان داداش پمج مینی آماده میشه ( رو به ماهرخ ) مامان ، بابا و مجتبی
…بیرونن شما برو با آسو …منو تورج با نهانم میایم

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

  1. ادمین جاااااااان بعداز اتمام این رمان ازهمین نویسنده باز بزار اگه نشد هفت خط از گیسو خزان.خب؟؟؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا