رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 39

4.6
(9)

به حالت زاری می گه : نهان توضیح میدم عزیزم … آروم باش …تو .. تو فقط از خونه ی اون بی همه چیز بزن بیرون …
فقط بیا بیرون نهان … بیا بیرون تا کار از کار نگذشته … آسو گفت که کارد و پنیرین … که … که رابطه نداره باهات …
لبم رو گاز میگیرم … دست دیگه م رو روی پیشونیم می ذارم و میگم :
تو بودی تورج … آره ؟ … تو بودی زنگ زدی خونه ی حاج کمال …
مکث میکنه و بعد جواب میده : چ … چی میگی نهان ؟
کسری تموم مدت نگام میکنه که زار میزنم : که از فروش دخترش حرف زدی … به جز من که فروخته میشدم از کدوم
دختر حرف میزدی ؟
تورج ساکت میشه و کسری با دهن باز مونده نگام میکنه و التماس وار میگم : بگو خودت نبودی … بگو دارم اشتباه
میکنم …
تورج از کوره در میره و عربده میکِشه : از خونه بزن بیرون … از مسیح دور بمون … اون دختر که گفتم تو نیستی … اون
خونه هم جایی برای تو نداره … خونت رو می ریزم نهان … خودم خونت رو میریزم اگه خودت نیای !
صدای بوق اِشغال تلفن توی گوشم می پیچه … گوشی از دستم می افته و بازوم کشیده میشه … کسری با چشمای سرخ
شده و اخمو می گه :
چه خبره ؟ ..
با همون حال بد و همون اضطراب و همون فکرای درهم و بَرهَمی که تا جنون منو برده با بیچاره گی می گم : نمی
دونم … به خدا نمی دونم …
انگار حالا که تورج گفته اون دختر من نیستم ترس برم می داره … اگه من همون دختر باشم … همونی که به خانواده ی
مسیح مربوطه … سرم تیر می کِشه …
کسری تورج کیه نهان ؟ …
هنوز بازوم گیر کرده بین انگشتاش و من پیشونیم رو به سینه ش تکیه می دم و میگم : داداشم … نمی دونم … شاید
داداشم !
صدای مسیح تو گوشم که میگه ) خانوم شدنت مبارک ! ( می پیچه و نفسم رو میگیره … حس خوبی بهش ندارم …
تورج راست میگفت ؟ من اون دختری که تورج زنگ زده بود و گفته بود نیستم ؟! … مسیح … صدای گریه م بلند تر میشه
و من زار میزنم برای خانوم شدنم …
اگه من همون دختر فروخته شده باشم … مسیح باهام چه نسبتی داره ؟ … شوهرمه یا …. !! اصلا چی شد ؟ چطور شد که
به این خانواده و این آدما برخورد کردم ؟ … شب عروسیم فقط با عروسیه مسیح یکی بود ….
2 حرارت تنت نوشته ک.شاهینفر
کسری دستاش رو دورم حلقه میکنه … میدونم تو ذهنش هزار تا … شاید هم بیشتر سوال داره اما نمی پرسه چون زار
زدن من تموم نشده … تمومی نداره … دلداریم نمیده ، ینی چیزی نمیگه … اما این دست دور شونه هام و حلقه کردنش
خودش دلداریه …

تاکسی که ترمز میزنه جلوی باغ، کسری حساب میکنه و اول پیاده میشه … خم میشه و بازوم رو میگیره و پیاده نمیشم
بلکه پیاده م میکنه … روی فرم نیستم و سرم گیج می ره … مسیح شوهرمه …. همین و بس … با خودم تکرار میکنم …
تورج راست میگه که من همون دختر نیستم … دوست ندارم همون دختر باشم … همون دختر بودن ینی دختر کمال و
ماهی بودن ! … آرزوی داشتن خانواده ی به این خوبی رو بیشتر دوست دارم تا داشتنش رو! آرزوش از داشتنش خیلی
بهتره …..
مسیح برام عزیز تر شده … خیلی عزیزتر، از وقتی که میگه تب کنم میمیره ! از وقتی که می بینمش تب میکنم … ضعف
میکنم …. من روی همیشگی بودنش حساب کردم … اصلا تورج اینو گفته تا ما رو جدا کنه … تورج از ایرانی ها متنفره…
منم ایرانی نیستم و ترکیه به دنیا اومدم !
صدای داد یکی رو می شنوم : یا امام حسین ….
کسی محکم روی بازوم میزنه و پرت میشم … یه ماشین با سرعت از کنارم میگذره و کسری نعره میکشه :
کدوم گوری سِیر میکنی نفهم ؟ …
دستام روی آسفالت خراشیده شده … سر زانوهام پاره شده و من به کسری نگاه میکنم که خم میشه و از روی زمین بلندم
میکنه. غر میزنه :
معلوم هست چته ؟ … سر پا شو لامصب …
در باغ رو با کلید باز میکنه و داخل میریم … توی فکرم و از راه باریکه میریم تا به ساختمون برسیم … نگام به ماهی می
افته که روی تاب نشسته و داره بافتنی می بافه …
با دیدنش صبر میکنم … دوست ندارم جلوتر برم … کسری سمتم برمیگرده …. حرکت دست مسیح روی تنم … لباش
روی لبم …
دستم رو روی لبم میذارم و با خودم میگم … نه ، امکان نداره … اصلا چطور ممکنه ؟ مسیح شوهرمه … هرطور حساب
میکنم نمیشه که به جز شوهر با من نسبتی داشته باشه …
من لذت برده بودم از حرکت نوازش مانند دستاش و صدای بیخ گوشم ) من مَنگه همین تب داشتنه تنِتَم ! (
چشام رو اشک می پوشونه و پشت دستم رو روی لبم می کِشم … کسری مات به حرکاتم نگاه میکنه و مامان ماهی سرپا
شده با دیدنمون … با دیدن من و حالتم وا رفته مونده که ببینه چه خبره … من خودمم نمی دونم چه خبره … چه خبر
شده !؟

مامان ماهی هول شده پایین میاد و خودشو به من می رسونه … با دستاش بازوهام رو میگیره و نگاه میکنه : ساره … ساره
جان خوبی ؟ )رو به کسری( چش شده بچه م ؟
بچه م گفتنش دلم رو به درد میاره … یه قدم عقب میرم تا دستش رو برداره … ماهرخ گفتن برام بهتره تا مامان ماهی
گفتن … صدای قیژ باز شدن در و بعد صدای موتور یه ماشینی که دقیقا صدای ترمزش رو پشت سرم میشنوم و کسری
پا تند میکنه و سمت ماشین میره …
عقب بر میگردم و با دیدن مسیح داغ دلم تازه میشه …
کسری مسیح، نهان خوب نیست … اصلا خوب نیست …
مسیح هولزده و عجول سمتم میاد و نگام میکنه … اونقدری توی چشمام اشک جمع شده که نمی بینمش … تار می
بینمش …
نهان … خانومم … چی شدی ؟ … )رو به کسری( چش شد؟
کسری نمی دونم به خدا ….
مسیح با یه قدم بلند خودش رو بهم می رسونه و بغلم میگیره … باید پسِش بزنم ؟ … نه … نباید … تورج گفته من اون
دختر نیستم … من خواهر تورجم … خواهرشم که برای بردنم به در و دیوار میزنه …
خسته م … اندازه ی همه ی فکرای مسخره ای که می کردم خسته م … احتیاج دارم به مسیح و بودنش … احتیاج دارم
که اینطوری بغلش آروم بگیرم …
ماهرخ کنارمونه و میگه : خاک به سرم .. مسیح ساره چی شده ؟ بچه طوریش شده ؟ …
اینم یه درد روی همه دردامه … خبری از بچه ای که ماهی هنوزم منتظرشه نیست و چقدر زندگیم پیچیده شده !
*
نهان ، بیداری ؟
به زحمت چشم باز میکنم و کمی جا به جا میشم و خواب آلو میگم : سلام !
لبه تخت نشسته و با دیدن چشمای بازم خم میشه … پیشونیم رو می بوسه و میگه : ساعت خواب … بهتری ؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫14 دیدگاه ها

  1. عزیزای من چرا انقدر خودتون رو اذیت میکنین رمان های دیگه ای بخونید تا پارت بعدی میاد من انقدر رمانای دیگه میخونم فکر این از سرم میره مثل بلو،شهدگس ،دایلت….اگه کسی خواست باز معرفی میکنم خیلی بهش فکر نکنید نویسنده خوابه

  2. دوستان من رمان تموم شده
    به خدا تموم شده
    به جان خودم تموم شده
    نویسنده رمانو پخش نمی کنه
    😭😭😭😢😢😢
    ینی واقعا هضم این مسئله اینقد براتون سخته که باور ندارین ؟؟؟؟؟؟😤😤😤
    حقم دارینا …حق دارین…
    من که دیگه دیوونه شدم !!!

  3. واقعا نمیدونم چی بگم، فقط میتونم بگم متاسفم که ملتو این قدر مسخره دارین .بعد یه ماااااااااااه یه پارت گذاشتین اون هم در حد دو مثقال ، قبلا پارت ها این قدر طولانی بود که آدم میتونست به سه قسمت تقسیمس کنه هر وعده یکی رو بخونه تو هر پارتی هم کلی اتفاق می افتاد ولی الان………

  4. بابا این همه اعتراض یعنی واقعا برای نویسنده مهم نیست؟چرا جوابگوی مردم نیست بابا یه راه حلی پیدا کنین دیگه خسته شدیم ایشون که بالاخره رمان رو تموم میکنن پس به احترام این همه خواننده زودتر تموم کنن دیگه

  5. بابا خدا وکیلی فکر ماهم باشید ما از کی تا حالا منتظر بودیم تا شما پارت بذارید اونوقت حالا که گذاشتین فقط دو خط
    یعنی چی به نویسنده بگید سریع تر بنویسه ما بیکار نیستیم که بخوابم هی منتظر باشیم تا ببینیم نویسنده جون که دستش و میلش به قلم می ره
    و یه نصیحت به شما ادمین جان وقتی دیر به دیر پارت میزارین تمام مخاطب کانالتون می ره و شما هیچ مراجعه کننده ای ندارید و این یعنی نابودیه کانال شما

  6. خیلی دیر مینویسه یه بار یه هفته میگذره میزارن
    یکی یک ماه طول میکشه نمی زارن
    بعدش این همه روز و تحمل تازه چهار تا خط مینویسه
    خداوکیلی قبلا بیشتر مینوشت

  7. چرا انقد دیر به دیر پارت بندیه رمان حرارت تنت رو میذارید. ادم کلا یادش میره جریان چی بوده. 😐 دیگه خدایی نه ماهی یه پارت, لاقل هفتگی بذارین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا