رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 40

5
(3)

 

چند ساعتی گذشته بود و حوالی غروب بود،
حالش بهتر از قبل بود و من هم کنارش نشسته بودم که گفت:
_چرا بچه هام و نمیارن ببینمشون

واسه صدمین بار بهش توضیح دادم:
_عزیزم، هفت ماهه به دنیا اومدن نیاز به مراقبت بیشتر دارن
این بار بی اینکه چیزی بگه یه قطره اشک از گوشه چشماش سر خورد که متعجب ادامه دادم:
_اشک شوقِ دیگه؟

…..

یلدا

باورش سخت بود اما امروز دو قلوهای ما به دنیا اومدن، جفتشونم سالم و حال من هم خوب بود!

رو تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و قرار بود امشب و تحت نظر باشم و عماد هم با حرفاش سعی داشت خیالم و از بابت بچه ها راحت کنه و بگه اینکه تو دستگاهن جای نگرانی نداره،
اما مگه یه مادر میتونست ریلکس و آسوده بخوابه و بچه هایی که هنوز درست حسابی ندیدتشون یه جای دیگه باشن؟

با فکر نا آروم به حرفای عماد گوش میدادم که یهو پاشد سرپا و بوسه ای به پیشونیم زد:
_با حرفایی که امروز زدی حسابی دقم دادی، بذار حالت خوب شه باهات تلافی میکنم!

لبای خشکیدم و به لبخند باز کردم:
_ولی واقعا داشتی بی یلدا میشدیا!
اخماش رفت توهم‌ و شمرده شمرده گفت:
_یلدا بدون من جایی نمیره‌!

نفس عمیقی کشیدم:
_این دیگه سفر آخرت بود، دست من نبود که دوتا بلیط بگیرم!
خنده تلخی کرد:
_اصلا ولش کن این حرفارو، اسم بچه هارو چی بذاریم؟؟

یه کمی فکر کردم و بعد آروم لب زدم:
_ترانه که تو دوست داری و تیدا که من دوست دارم!
تو نگاهش برق رضایت درخشید:
_تیدا و ترانه ی جاوید!

 

حرف زدن با عماد ادامه داشت و بدون خستگی ازم پرستاری میکرد و خودشم هی از اون شیرینی ای که خریده بود میخورد و اینطوری مشغولمون کرده بود

که صدای زنونه ی آشنایی تو راهرو بیمارستان پیچید،
صدایی که خبر از درگیری لفظی با نگهبان راهرو میداد:
_ببین آقای محترم من تا دخترم و نبینم نمیرم!

این صدا یه طوری آشنا بود که آب دهنم و به بدبختی قورت دادم و عماد که بدتر از من حسابی ماتش برده بود آروم لب زد:
_صدای مامانت نیست؟

و قبل از اینکه من دهان باز کنم تا جوابی بدم یهو مامان تو چهار چوبه ی در اتاق نقش بست و با دیدن من و عماد نا باورانه پرسید:
_تو… تو تموم این مدت حامله بودی؟
و چند لحظه بعد هم بابا پشت سر مامان ظاهر شد:

_قدم نو رسیده مبارک!
زبونم بند اومده بود.
تو این لحظه حتی دیگه دردی و احساس نمیکردم و یک راست داشتم از خجالت میمردم!

زیر چشمی نگاهی به عماد انداختم، و با خودم خیال کردم حتما کار خودش بوده و حالا هم خودش و به موش مردگی زده و تو ذهنم داشتم نقشه انتقام واسش میکشیدم!

لحظه ها تو سکوت سپری میشد که عماد آروم تو گوشم گفت:
_مطمئنم کار آواست، نامرد لومون داده!

و قبل از اینکه تغییر فکر بدم و نقشه ام و برای آوا طراحی کنم و یا حرفی بزنم مامان و بابا اومدن تو اتاق و در و پشت سرشون بستن.

 

آماده غر زدنای مامان بودم و تنها از این جهت شانس آورده بودم که کسی تو اتاق نبود و آبرو ریزی نمیشد!

با رسیدنشون به کنار تخت، عماد بلند شد سرپا و با صدای آرومی گفت:
_سلام شما چرا اومدید اینجا!
مامان بی اینکه از من چشم بگیره جواب داد:
_چند ماه پیش سپردمش به تو تا درس و دانشگاهتون تموم بشه، امروز فهمیدم دو قلو زاییده، هنوزم نباید میفهمیدیم؟ نباید میومدیم؟

مامان یه جوری جواب داد که عماد و شست و پهن کرد جلو آفتاب و همین حرفش باعث شد تا عماد بیچاره ساکت شه و دیگه حرفی نزنه.

حالا دیگه نوبت من بود که سری واسم تکون داد و با اخم نگاهم کرد:
_تو کی انقدر نامرد شدی؟

با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_دو قلو باردار بودی به نگفتی؟ میخواستی نوه هام و از من قایم کنی؟
با نگاه گیجم زل زده بودم بهش که بابا ادامه داد:
_ولش کن خانم، یه عمر فکر میکردم یلدا دختر بابایی خودمه ولی انقدر بی معرفته که همچین خبری و حتی به منم نداده!

و چپ چپ نگاهم کرد که بین خنده گریم گرفت و صداش زدم:
_بابا!
و همین حرفم واسه بی طاقتیش و بوسیدن پیشونیم کافی بود!

مامان که برق اشک تو چشماش پیدا بود چرخید سمت عماد و دستش و به گرمی فشرد:
_یه کم زود بود واستون ولی مبارکه دوماد پنهون کار من!

همگی خندیدیم.
باورم نمیشد مامان و بابا انقدر خوشحال بودن واسه به دنیا اومدن بچه ها و ازمون دلگیر بودن که چرا تا الان پنهون کاری کرده بودیم!

انگار داشتم خواب میدیدیم!
تموم این مدت کابوس این و داشتم که از ماجرا با اطلاع بشن و حالا انگار غرق در رویایی شیرین بودم!

بین خنده ها بابا پرسید:
_حالا نوه هام کجان؟ دخترن یا پسر؟
عماد جواب داد:

_چون هفت ماهه به دنیا اومدن، یه کمی باید تحت مراقبت باشن
و من در ادمه حرف عماد گفتم:
_دو تا دخترن!

لبخند دلنشینی رو لبای مامان نشست اما برخلاف انتظارم که فکر میکردم الان قربون صدقشون میره، مامان با همون لبخند خیره بهم دستی تو موهام کشید و گفت:

_ماشاالله با اینکه ناخواسته و قایمکی هم بوده یه دونه هم راضی نشدید و یه جفت نوه برامون آوردید!

این و گفت و با بابا دوتایی زدن زیر خنده و من و عماد هم قرمز و قرمز تر شدیم تا جایی که لبو در مقایسه با ما رنگی نداشت!

 

صبحونم و که خوردم سر و کله عماد پیدا شد و مامان رفت خونه.
رو ویلچر نشسته بودم و عماد به سمت جایی که بچه ها بودن هدایتم میکرد:

_دکتر گفت حال جفتشونم خوبه، کمبود وزن و هیچ مشکل خاص دیگه ای هم ندارن و یه کم دیگه از زیر این دستگاه ها میان بیرون.

بیتاب دیدنشون بودم و حرفی نمیزدم تا اینکه رسیدیم.
نگاهم و دوخته بودم به اتاق دیوار شیشه ای و بچه هایی که توش بودن که عماد کنارم وایساد و با دقت تو اتاق و نگاه کرد و خیره به سمت چپ اتاق و دوتا بچه ای که اونجا بودن گفت:

_اونان، ببینشون!
و با لبخند به دوتا نوزاد کوچولو زل زد…

دلم میخواست بغلشون کنم اما فعلا این اجازه رو نداشتم و باید تنها به نگاه کردنشون رضایت میدادم!

خیلی نگذشت تا عماد کارای ترخیصم از بیمارستان و انجام داد و بدون بچه ها رفتیم خونه.
با دیدن ماشین ارغوان و رامین جلو در خونه فهمیدم جمع مهمونا حسابی جمعه و صاحب خونه هم حالا داشت بهشون ملحق میشد…

وارد خونه که شدیم مامان نسرین اومد سمتم:
_خوش اومدی عزیزم
و گونم و بوسید و حال احوال پرسی ها شروع شد تا وقتی که رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم،چند روزی نیاز به استراحت داشتم و زایمان یلدایی که مثل پلنگ از اینور به اونور میشد و بدجوری از پا درآورده بود!

مامان نسرین پتو رو روم کشید و خطاب به مامان آذر که بالشتم و تنظیم میکرد گفت:
_آذر جون، بیا بریم بذاریم استراحت کنه!

مامان با حالت خاصی نگاهم کرد و بعد جواب داد:
_آره بریم، اینطوری بهش خدمت میکنیم یه وقت فکر میکنه خبریه!

 

مامان اینا که رفتن بیرون،
دوتا ارازل که با نهایت شرمندگی یکیشون خاله بچه هام و اونیکی عمه اشون بود اومدن تو اتاق.

آوا نشست رو لبه سمت چپ و ارغوانم هیکل مبارکش و رو لبه سمت راست فرود آورد و دوتایی با لبخند خیره شدن بهم که گفتم:
_اینطوری نگاهم نکنین، میترسم حس میکنم تو اتاق عمل تموم کردم شماهم فرشته های عذابمین!

به طور همزمان لبخند رو لباشون ماسید و آوا گفت:
_چیه پاچه میگیری؟نکنه ما به زور فرستادیمت اتاق عمل؟

چپ چپ نگاهش کردم:
_تو یکی هیچی نگو که خبر دارم چجوری بند و آب دادی و مامان اینارو خبر کردی از ماجرا!
با دست چپش چند تا ضربه زد پشت دست راستش و گفت:
_بشکنه این دست که نمک نداره!

همچنان نگاهم بهش بود که ادامه داد:
_بد کردم که همه چی و گفتم و راحتتون کردم؟
ارغوان از اینور با نفس عمیقی گفت:
_من ساده ام که بابا و مامانم و با خبر کردم حتما منم مثل تو شدم آدم بده آوا جون!

و دوتایی حالت طلبکارانه ای به خودشون گرفتن و برای نشون دادن ناراحتیشون تند تند نفس عمیق میکشیدن و چند لحظه یه بار تکرار ‘هی’ ای زیر لبشون میگفتن که سرم و چرخوندم سمت جفتشون و گفتم:
_باشه فرشته های الهی، شما به من و شوهرم و زندگیم لطف بزرگی کردید فقط الانم یه لطف دیگه کنید و این همه زور نزنید واسه نفس کشیدن که نفس کم آوردم!

هر دوشون خندیدن و آوا خم شد روم و آروم تو گوشم گفت:
_آفرین، دیگه با این دو قلویی که زاییدی جای پات و محکم کردی داری خوب خودت و نشون میدی جلو خواهر شوهرت!
قبل از اینکه سرش و ببره عقب جواب دادم:
_البته جلو شما درس پس میدم استاد!
و به بدبختی خندیدم…

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا