رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 39

5
(1)

 

و با داد شدید بعدیم عماد دیگه جوابی نداد و دو طرفم و گرفت و همراه یکی از دانشجوها که نمیشناختمش و ظاهرا دانشجوی عماد بود در حالی راهی بیرون از کلاس شدیم که یه دانشگاه و بهم ریخته بودم!

عماد که بدجوری نگران اوضاعم بود به دقیقه نکشید که ماشین و آورد و سوارم کرد و حالا دوتایی در مسیر بیمارستان بودیم.

لحظه ها به سختی میگذشت و عماد به سرعت برق و باد داشت ماشین و میروند تا من و برسونه بیمارستان و هی زیر لب میگفت:

_آخه هنوز 9ماه نشده، چرا دردت گرفته؟
و من نمیدونستم به درد خودم بمیرم یا جواب عماد و بدم:
_چه میدونم من که دعوتنامه نفرستادم براشون!

بدتر از من، استرس کل وجودش و گرفته بود و دیگه نمیدونست چی بگه و فقط با هول و هراس رانندگیش و میکرد و منم از در به خودم میپیچیدم!

انگار اینجا دیگه ته دنیا بود که صبرم سر اومده بود و هر نفس برام پر از درد بود،
نمیدونم شایدم داشتم میمردم و این نفسای آخر بود!

ترس از مرگ خودم که نه! اما دنیا نیومدن بچه ها داشت دیوونم میکرد و ته دلم سلامتیشون و از خدا میخواستم که با لحن پر غصه و دردی گفتم:

_عماد، اگه من مردم حواست به بچه ها
باشه!
باورش نمیشد همچین حرفی شنیده و صداش از شدت ناراحتی دو رگه شده بود:
_چی داری میگی واسه خودت؟ الان میرسیم!

سکوت کردم!
ته دلم بدجوری خالی شده بود!
افکار منفی تماما محاصرم کرده بودن و حتی اگه به مردن هم فکر نمیکردم
از استرس اینکه بچه ها بخوان امروز و 7 ماهه به دنیا بیان داغون میشدم!
اگه نارس به دنیا میومدن چی؟
نفس هام به شمارش افتاده بود با فکر به این اتفاقا که ازم دور نبودن…

 

عماد که دید حتی دیگه سر و صدایی هم نمیکنم و بی صدا به بیرون خیره شدم و مثل ابر بهار اشک میریزم، با اینکه حالش بهتر از من نبود اما با این وجود همه کار میکرد تا آرومم کنه:

_ببینمت، نکنه ترسیدی؟
جوابی ندادم که با خنده الکی ادامه داد:
_شایدم فکر میکنی اگه به دنیا بیان دیگه نمیتونی من بیچاره رو مسئول امور خونه داری بکنی؟ هوم؟

این حرفاش حداقل الان فایده ای نداشت‌!
تلاشش تحسین برانگیز بود اما من به یکباره تهی شده بودم از هر امیدی!

به زنده موندن هم که میخواستم فکر کنم یادم میومد که ما به جز چند دست لباس نوزادی که اونم همینطوری و از سر ذوق خریده بودمشون، هیچی واسه بچه داری آماده نکرده بودیم و چه غم بزرگی بود این پنهان کاری اجباری و این غربت!

ته دلم پرکشید واسه الان بودن مامان، مهر مادریش تنها آرامبخش حال الانم بودن و کیلومتر ها از هم فاصله داشتیم!

هنوز به بیمارستان نرسیده بودیم و حالا دیگه من علاوه بر تحمل درد از لحاظ روحی هم داغون شده بودم و اشکامم همینطوری سرازیر بودن که بالاخره لب از هم باز کردم:

_نمیخواد من و برسونی بیمارستان، بذار همینجا بمیرم
با سرعت از بین ماشینا رد میشد:
_این چه حرفیه یلدا، الان میرسیم بیمارستان
با فریاد گفتم:
_اگه امروز به دنیا بیان چی؟

سعی داشت آرومم کنه که با ولوم پایین صداش جواب داد:
_بهتر، هم بچه ها به دنیا میان هم تو راحت میشی!سه تاتونم صحیح و سالم!
گریه امونم و بریده بود و هر دقیقه بدبختی تازه تری یادم میفتاد:

_حتی اگه زنده هم برگردم اونوقت نمیگن، من اومده بودم اینجا درس بخونم و قبل از عروسی با دوتا بچه برگشتم؟

 

قاطی کرده بودم و تموم افکار منفی تو سرم جمع شده بودن و نمیدونستم چی میگم که عماد با رسیدن به دم بیمارستان گفت:
_الان وقت این حرفا نیست یلدا!

و همینطور که سعی داشت آرومم کنه ماشین و برد تو بیمارستان و جلو در اورژانس نگهداشت،
دیگه نمیتونستم دردام و بریزم تو خودم که جیغ زدم:

_دارم میمیرم فکر کنم میخوان به دنیا بیان!
با این حرفم عماد ماشین و خاموش کرد و بدو بدو پیاده شد و اومد در سمت من و باز کرد و نشست جلوم!

با تعجب نگاهش میکردم چون یه طوری نشسته بود که نه مناسب بغل کردن و کول کردن بود و نه هیچ چیز دیگه ای که با هول و هراس گفت:

_اصلا نگران نباش، بذار به دنیا بیان خودم میگیرمشون!

و ناباورانه آستین هاش و بالا زد و منتظر به پاهام زل زده بود و من حتی کارش و درک نمیکردم که تو اوج حال بدم نتونستم دستم و نگهدارم و یه دونه محکم زدم تو سرش:
_الان باید یه دکتری پرستاری چیزی صدا کنی نه اینکه بگیریشون…

نمیدونم شایدم حق داشت و این عکس العملش به سبب نگرانی بیش از حدش بود و حالا تازه دو هزاریش افتاده بود که باید برسونتم داخل بیمارستان که بلند شد سرپا و با آوردن یه ویلچر من و برد داخل بیمارستان و بعد از اینکه انتقالم دادن روی یه تخت، بالاخره دکتر اومد بالا سرم.

 

هر لحظه برام سخت تر و دردناک تر از قبل میگذشت!
صدای تپش های نامنظم اما بلند قلبم با صدای خانم دکتر میکس شده بود‌!

حالم افتضاح بود و دکتر هم با نگرانی وضعیتم و چک میکرد و خطاب به عماد غر میزد:
_مگه دکترش بهت نگفته که استرس واسش سمه؟

بی جون پلک میزدم، پلک های سنگینی که انگار مثل نفسام به شمارش افتاده بود،
صدای دکتر و میشنیدم:
_همین الان باید انتقالش بدیم اتاق عمل!

حال عماد زار بود و مدام دست میکشید تو موهاش:
_من باید چیکار کنم‌‌؟

دکتر سری تکون داد‌‌:
_فقط واسه مادر و بچه ها دعا کن‌!
و تختم به راه افتاد که با دست اشاره کردم که عماد بیاد دنبالم،
کنارم که رسید دستم و تو دستش گرفت و محکم فشار داد:
_زیاد نمونی اون تو، من اینجا منتظرتما!

سخت بود لبخند زدن بین این همه درد و من سختیش و به جون خریدم که لبخندی تحویلش دادم:
_دوستدارم!

میدیدم که چشماش پر شده!
چشمای مرد با جذبه من، پر شده بود از اشکی که خبر از دل ناآرومش میداد و حالا همزمان با سر خوردن اولین قطره اشکش از گوشه چشماش به اتاق عمل رسیدیم و تن گرفته صدای عماد آخرین چیزی بود که تو این لحظه ها شنیدم:
_همینجا منتظرت میمونم تا بیای…

 

عماد

افکارم بهم ریخته بود.
امروز حال یلدا بد شده بود و وقتی رسوندمش بیمارستان دکتری که وضعیت یلدا رو اصلا خوب نمیدونست بهم گفت ناچارا باید یلدا عمل بشه و بچه ها 7 ماهه به دنیا بیان!

تک و تنها پشت در اتاق عمل نشسته بودم و آروم و قرار نداشتم.
یادآوری صورت ماهش که نقاب دردی بود که میکشید و دوستدارمی که قبل از بردنش به اتاق عمل بهم گفته بود باعث میشد تا قلبم هری بریزه!

یک ساعت از وقتی که برده بودنش اون تو میگذشت،
تو این یک ساعت به اندازه ده سال پیر شده بودم و فقط میدونستم که من با یلدا و بچه ها از اینجا میرم بیرون و لاغیر‌‌!

و تو این اوضاع انگار عقربه های ساعت هم با تمومی عددا پیمان وفاداری بسته بودن که زمان برام نمیگذشت!

با شنیدن صدای زنگ گوشیم و دیدن اسم آوا که واسه چندمین بار بهم زنگ میزد کلافه تر از قبل نفس عمیقی کشیدم و این بار جواب دادم:
_بله

صدای پرانرژیش تو گوشی پیچید:
_سلام عماد خوبی؟این یلدای ما کجاست از صبح هی دارم بهش زنگ میزنم جواب نمیده نکنه خانم تا الان خوابن؟
و آسوده خندید و اما من با بی حوصلگی جواب دادم:
_نه، بیمارستانیم!

با شنیدن این حرفم صدای خنده هاش قطع شد و نگران پرسید:
_بیمارستان؟ چیشده عماد؟

چند دقیقه ای طول کشید تا با آوا خداحافظی کردم و همزمان در اتاق عمل باز شد و خانم دکتر اومد بیرون.
با دیدنش دوییدم سمتش و پرسیدم:
_حا… حال یلدا چط… چطوره؟

مردم و زنده شدم تا حرفم و زدم و نگاه پریشونم و دوخته بودم به دکتر که بعد از چند ثانیه سکوت لبخندی بهم زد و…

 

صدبار مردم و زنده شدم تا دکتر بالاخره جواب داد:
_زنت خوبه، نمیخوای حال دخترات و بپرسی؟

انگار دنیارو بهم دادن که بی اختیار لبخندی زدم و همینطور که نفس نفس میزدم گفتم:
_سه تاشونم سالمن؟

سری به نشونه تایید تکون داد:
_سالمه سالم! انگار خدا خیلی دوستتون داره!
این و گفت و نگاهش و ازم گرفت و رفت.

حال و روزم وصف نشدنی بود و رو پام بند نبودم تا وقتی که آوردنشون بیرون و بعد از چند لحظه دیدنشون یلدارو انتقال دادن به یه اتاق.

پرستارا بچه هارو با خودشون برده بودن چون 7ماهه بودن و میگفتن یه چند روزی باید تحت نظر باشن و یلدا بدون بچه ها تو این اتاق خوابیده بود روی تخت.
واسه چند دقیقه تنهاش گذاشتم،

اینطور نمیشد و باید یه دسته گل بزرگ واسشون سفارش میدادم، امروز بهترین روز زندگی من بود و باید این روز و هرچند مختصر اما جشن میگرفتم.
واسه همینم راه افتادم تا از بیمارستان بزنم بیرون که سر راه استاد ریاحی و شیما جلوم ظاهر شدن،
با خبر بودن از اینکه یلدا بیمارستانه و حالا با نگرانی خودشون و رسونده بودن بیمارستان.

با دیدن من شیما یه سلام سرسری کرد و گفت:
_آقا عماد چیشده؟
لبخندی زدم، از همونا که شاید فقط وقتی دوباره یلدارو به دست آوردم زده بودم و جواب دادم:
_بچه ها به دنیا اومدن، حال یلداهم خوبه!
و شماره اتاق یلدارو بهش گفتم و با ریاحی از بیمارستان خارج شدیم…

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

  1. خیلیبی بی شعور هستی که وقتی می بینی کسی رمانت رو میخونه و خوشش میاد یه مدت روزی دوبار میذارید بعد یه روز درمیون بعد هفته ای یکی بعد هم حتما ماهی یکی

    مگه شما با نویسنده قرارداد نمی نویسید؟
    جوهر گوشیم تموم میشه اگه جواب بدی پس جواب نده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا