رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 20

5
(2)

 

 

چند دقیقه بیشتر به رسیدنمون نمونده بود..
تو حال خودم بودم و با صدای آروم آهنگ گوش میدادم که یه دفعه صدای یلدا رو شنیدم،
انگار خانم از خواب ناز بیدار شده بودن!

_نرسیدیم؟
آهی از عمق دل سر دادم و گفتم:
_یه چند دقیقه دیگه میرسیم
که در عین ناباوری سری به نشونه تاسف برام تکون داد:

_با گاری میومدم تا الان رسیده بودم!
نمیدونستم بخندم یا بزنم تو سرم یا حتی چه جوابی بدم که خودش ادامه داد:

_تند تر برو گاریچی!
دلم میخواست بدجوری حالش و بگیرم که ماشین و کنار جاده نگهداشتم و برگشتم سمتش و چونش وگرفتم بین دوتا انگشتام:

_گاری؟گاریچی؟
قشنگ فهمیده بود حرصیم کرده که آب دهنش و با سر و صدا قورت داد و شونه ای بالا انداخت!

چونش و فشار دادم و گفتم:
_چیشد؟زبونت و موش خورد؟
زبونش و آورد بیرون و گفت:

_نه سرجاشه!
و بعد چشماش و مالید:
_چیشده؟

انقدر نفسام عمیق و پر فشار بود که حس میکردم پره های دماغم باز و بسته میشن و یلدا حتی میتونه نگران این بشه که مبادا بکشمش به نفسم!

تو دلم به افکارم خندیدم و چونش و ول کردم و دوباره ماشین و روشن کردم.
هنوز منتظر جوابم بود که فقط نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:

_من تو خواب چیزی میگفتم؟!
نگاه گذرایی بهش انداختم و با خنده سری تکون دادم:
_پس تو خواب حرف میزدی؟

زیر لب ‘اوهوم’ی گفت:
_اره از بچگی!
صدای خنده هام بالا رفت:

_بسه یلدا!
داشت خندش میگرفت اما خودش و کنترل کرد:
_چی بسه؟
این بار بی هیچ نگاهی بهش جواب دادم:

_این مسخره بازیا،من گاریچیم و تمام!
از خنده پوکید:
_میخواستم دلت و به دست بیارم خب!

همزمان با ورود به بابل گفتم:
_نمیخواد به خودت زحمت بدی آدرس دانشگاه رو پیدا کن که رسیدیم…

 

کار یلدا رو توی دانشگاه انجام دادیم و حالا داشتیم برمیگشتیم توی ماشین:
_همچین بدم نیستا!

با بی حوصلگی شونه ای بالا انداخت:
_ولی من اون دانشگاه خودمون و دوست داشتم
دستم و انداختم رو شونش و گفتم:

_البته چون اون دانشگاه من و داره و اینجا…
با خنده های آروم آروم حرفم و پایان دادم که یلدا هم به خنده افتاد:

_از تو زیاده ها!
لبام مثل یه خط صاف شد و دستم و از روی شونش برداشتم:
_اینکه چیزی نیست تو دانشگاه خودمون از تو خوشگلترم زیاده حتی!

خیال میکرد حال من و گرفته و حالا با جواب دندون شکنم حسابی وا رفته بود که دماغش و بالا کشید و جواب داد:

_خوبه دیگه راه و برات باز میکنم تو بمون و اون پلنگ ملنگا!
و بعد هم با یه نگاه زیر چشمی ازم دور شد!

راه افتادم پشت سرش:
_آخه نمیشه!
بدون اینکه برگرده گفت:
_چرا نشه؟استاد به این خوبی

‘هوم’ِ زیر لبی گفتم و ادامه دادم:
_از اون نظر که خیالم راحته از این نظر منظورمه!

وایساد اما برنگشت سمتم:
_کدوم نظر منظورته؟
از کنارش رد شدم:

_تو!اینکه فکر میکنن یه چیزی بین من و توعه میتونه درد سر ساز بشه!
با شنیدن این حرف بدو بدو اومد و روبه روم وایساد!

یه جوری داشت نگاهم میکرد که فکر میکردم چه کار بدی کردم و خبر ندارم!
سری تکون دادم:

_چیه؟چته؟
پشت سر هم دوبار پلک زد:
_چیزی بین من و تو نیست؟
شونه ای بالا انداختم:

_نه،مگه هست؟
نفسش و عمیق فوت کرد تو صورتم:
_نه فقط الان اتفاقی همدیگه رو تو بابل دیدیم!

و لبخند همراه با حرصی زد که چشمکی زدم:
_به تو میگن دختر خوب،خب خوشحال شدم از دیدنت…فعلا!
و این بار که راه افتادم تا برم با کشیده شدن دستم متوقف شدم:

_عماد!
نیمرخ صورتم و به سمتش چرخوندم:
_بله معین؟
مثل بچه ها پاش و کوبید زمین و ناله کنان گفت:

_بسه!گاریچی منم!بسه تلافی!
قهقهه زدم:
_با من در نیفت که پس میفتی!

چشماش و بست و محکم فشار داد:
_حالا که پایِ دریا رفتن درمیونه باشه!فقط بریم دریا…

دستم و از تو دستش کشیدم و به ماشین که حالا دو قدم باهامون فاصله داشت اشاره کردم:
_بدو سوار شو که بریم…

 

چند دقیقه ای میشد که ماشین و به حرکت درآورده بودم و یلدا مثل خل و چلا مشغول گرفتن عکسای سلفی و فیلمای دیوونه بازیش بود که گوشیش و از دستش کشیدم و گفتم:

_به نظرم بریم خونه،هوم؟
لب و لوچش آویزون شد:
_دلم دریا میخواد

گوشیش و انداختم رو پاش و جواب دادم:
_هوا خیلی گرمه سر ظهری گرما زده میشی!

با خنده سرش و تکون داد:
_الهی،توام که فقط به فکر منی!
با به لبخند مظلومانه نگاهش کردم:

_چه بگویم از این عشق!
همچنان میخندید:
_هیچی فقط برو خونه که یه وقت گرما زده نشیم!
زیر لب چشمی گفتم و راهی ویلایی که خیلی ازمون دور نبود شدم.

…..

یلدا

تو حیاط یه ویلای خفن و لاکچری ماشین و خاموش کرد و روبه من گفت:
_بفرمایید اینم ویلایی که قراره ماه عسل بیایم!

با ذوق نگاهی به اطراف انداختم و از ماشین پیاده شدم:
_ماه عسل؟من میخوام کل عمرم و اینجا زندگی کنم عماد!

با خنده جلو تر از من راه افتاد:
_پس منم انتقالیم و بگیرم بیایم اینجا کلا!
بدو بدو خودم و بهش رسوندم:

_میشه؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_آره اما به شرطی که خانواده هامونم جمع کنن بیان اینجا!
متعجب نگاهش کردم و اون ادامه داد:

_میدونی که دوری از پسر یکی یه دونه خیلی سخته حالا شاید نبود تو سخت نباشه ولی نبود من قطعا سخته!

با مشت کوبیدم به بازوش:
_هرهرهر!
از پله هایی که به ایوون این ویلا و بعد هم سالنِ داخلیش منتهی میشد بالا رفتیم که عماد جواب داد:

_فعلا بیا بریم تو برام یه غذای خوشمزه بپز ببینم اصلا زن زندگی هستی،بعد راجع به زندگی تو تهران یا اینجا حرف میزنیم!

و در و باز کرد و منتظر ایستاد تا وارد خونه بشم،
همزمان با ورودم گفتم:

_برات کوفت میپزم عزیزم،کوفت!
پشت سرم اومد تو:
_لعنتی آخه اونم بلد نیستی!
و بلند بلند خندید…

 

با حالت خسته ای خودم و انداختم رو یکی از مبلای راحتی که توی سالن پذیرایی چیده شده بود و نگاهی به اطراف انداختم.
یه ویلای خوشگل که سالن نسبتا جمع و جوری داشت به همراه یه آشپزخونه و یه اتاق کنارش و اما پله هایی وسط سالن بود که به طبقه ی بالا منتهی میشد و من فعلا نمیدونستم اون بالا چه خبره!

همینطور داشتم دید میزدم که یهو عماد محکم زد تو سرم:
_پاشو ببینم،نیاوردمت اینجا که لم بدی!
چشمام از تعجب گرد شده بود:

_آوردی چیکار پس؟
اشاره ای به آشپزخونه کرد:
_آشپزی!
بیخیال شونه ای بالا انداختم:

_من خستم ولم کن!
و به شدت لم دادنم اضافه کردم!
یه جوری عمیق نفس کشید که دلم از دست خودم گرفت،
من چقدر این مرد بیچاره رو اذیت میکردم!

تو دلم به افکارم خندیدم و کم کم دراز شدم رو میل دو نفره که عین وحشیا دستم و کشید و من و کشوند دنبال خودش:

_همین امروز آدمت میکنم،شوخی که نیست بحث یه عمر زندگیه من که تا آخر عمرم نمیتونم خودم غذا درست کنم و خانم لم بدن!
حرف میزد و من و میکشوند و حالا با رسیدن به آشپزخونه از حرکت ایستاد و دستم و ول کرد:

_من غذا میخوام یالا!
چپ چپ نگاهش کردم و بعد بلند شدم و خودم و به یخچال رسوندم و کش و قوسی به سر و گردنم دادم و خیلی با افاده در یخچال و باز کردم تا به خیال خودم یه عالمه مواد غذایی بریزم بیرون و یه چی درست کنم تا آقا سیر شه ولی با مواجه شدن با یه یخچال که از جیبای منم خالی تر بود کل اون افاده و کش و قوسه رو یادم رفت و پوکیدم از خنده!

مثل بز خنده هام و تماشا میکرد ،
بین خنده بریده بریده گفتم:
_خا…خالیه!
و خم شدم و دستام و گذاشتم رو زانوم و با صدای بلند تری خندیدم که سریع اومد و نگاهی به یخچالی انداخت که فقط آب توش بود و بعد پوف عمیقی کشید…

همچنان داشتم میخندیدم که روبه روم وایساد:
_رو آب بخندی!
ناباورانه قد راست کردم و با خنده ای که کوفت شده بود گفتم:

_خب خالیه!
یه کمی که اومد جلو رسید به دو قدمیم،
انگار بیخیال غذا و یخچالِ فاقد خوراکی شده بود که فقط به لب هام چشم دوخته بود!

با خجالت لب هام و با زبون تر کردم که نزدیک تر شد و انگشت اشارش و روی لب هام کشید:
_ولی به نظرم تو آشپزخونه عالیه!
و با یه تک خنده ی گوشه لبی دو طرف صورتم و گرفت و لب هاش و روی لب هام فرود آورد…

 

سرم و کشیدم عقب و گفتم:
_چه خبرته؟
نگاهش خمار بود:
_گشنمه!

و با یه خنده ی فوق العاده جذاب دوباره برای بوسیدن لب هام آماده شد که مثل خودش خندیدم:
_پس غذارو پیچوندی خسیس خان!

نمیدونست چیکار کنه،
چشم های خمارش خبر از بی طاقتیش و لب های خندونش خبر از دیوونگیش از دست من خل و چل رو میداد!

وقتی شرایطش و دیدم لبخندم و جمع و جور کردم و این بار من پیش قدم شدم و روی پنجه پا ایستادم و دستام و دور گردنش حلقه کردم و با آرامش بوسیدمش…

دست هاش روی کمرم تکون میخورد و هر چند لحظه یکبار با فشار محکمی به کمرم من و بیشتر به سمت خودش میکشوند تا جایی که دیگه نتونستم رو پنجه ی پاهام بمونم و قفل دست هامم از دور گردنش باز شد و بالاخره با چند تا بوسه ریز از هم جدا شدیم:

_سیر شدی؟
نفس عمیقی کشید و چشم های خمارش و مالید:
_الان گشنه تر از هر وقتیم!
رو یکی از صندلی های میز غذاخوری نشستم و گفتم:

_خودت ک دیدی یخچال خالیه!
صدای گرفتش توی آشپزخونه پیچید:
_از اون نظر نه،از…
و حرفش و با خنده قطع کرد که سرم و چرخوندم سمتش:

_زهر مار،برو یه کم خرت و پرت بخر بیا حال و هوات عوض میشه
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_ کی بشه ما بریم زیر یه سقف ای خدا!

خندیدم:
_برو روانی
سری تکون داد و از آشپزخونه زد بیرون:
_تو نمیای؟

سریع جواب دادم:
_نه من ترجیح میدم همین جا بمونم و فکر کنم که برای سیر کردن شکم آقا چی درست کنم!
صداش و شنیدم:

_آره برو تو گوگل سرچ کن ببین با ۴تا دونه تخم مرغ چه غذاهایی میتونی درست کنی تا من برگردم!
و بعد صدای آشنای خنده هاش دوباره طنین انداز شد که رفتم بیرون:

_من که گشنم نیست ولی عماد ناهار اولین مسافرتمون تخم مرغ باشه یه کم ضایع نیست؟
در حالی که پاشنه کفشش و میکشید گفت:
_نه اتفاقا همیناست که میشه خاطره!

و یه لبخند ضایع تحویلم داد که همون لحظه با یادآوری ناهاری که تخم مرغ بود و هیچ جوره جوابگوی شکم یلدای گشنه نبود لب و لوچم آویزون شد و سری به نشونه باشه تکون دادم که در و باز کرد تا بره و من هم ناامید از سیر شدن راه افتادم سمت مبلی که کیفم روش بود تا خودم و با گوشیم سرگرم کنم و حالا با حرفی که عماد زد انگار دوباره جون به تنم برگشت:

_گفتی ماهی دوست داری یا کوبیده؟
غرق در خوشحالی و با قیافه ای که یه جوری خندون بود انگار دنیا رو بهش دادن سرم و بلند کردم و بعد از قورت دادن آب دهنم جواب دادم:

_گفتم هردوتاش!
قهقهه ای زد و و به در تکیه داد:
_تو یه دیوونه ی شکمویی!

چپ چپ نگاهش کردم و رفتم سمتش:
_به جاش وقتی زنت شدم از بابت شکمت خیالت راحته که همیشه غذای خوشمزه جلوت میذارم!

ابرویی بالا انداخت:
_ولی من ترجیح میدم یه زن خوش هیکل با یه غذای معمولی داشته باشم تا یه زن ٢٠٠کیلویی و منویی از غذاهای چرب!

و مستانه خندید که چرخی جلوش زدم و گفتم:
_دیدی؟یه ذره چربی دیدی؟
از دیوار فاصله گرفت و شونه ای بالا انداخت:
_فعلا نه،اما بعد ازدواج جا باز میکنی عزیزم!
و در حالی که میخندید برام دستی تکون داد و رفت بیرون…

 

رو مبل سه نفره و رو شکم خوابیده بودم و داشتم با پونه چت میکردم و پزِ این مسافرت قایمکیم با عماد و میدادم که در باز شد و سر و کله ی آقا پیدا شد.

بدون اینکه تغییری به حالتم بدم سرم و چرخوندم سمتش و با دیدن غذاهای توی پلاستیکِ دستش لبخندی به روش پاشیدم:

_مرد زندگی تویی بقیه ادات و درمیارن!
با خنده راه افتاد به سمتم و بعد از گذاشتن غذاها روی میز،کنارم رو مبل تک نفره نشست و اشاره ای به سر و وضعم کرد:

_اگه دوست داشتی یه تکونی به خودت بده غذامون و بخوریم!
سرم و خم کردم و نگاهی به هیکل پخش شدم به روی مبل انداختم:
_خستم میفهمی؟

سرش و به پشتی مبل تکون داد و چشماش و بست و با حالت بامزه ای نالید:
_خدایا،آدم قحط بود؟چرا این باید میشد دانشجویِ من؟چرا من باید میرفتم خواستگاری این؟

همینطور که چشماش بسته بود و داشت با خدا مناجات میکرد که من و ازش بگیره آروم از رو مبل بلند شدم و رفتم روبه روش آماده باش ایستادم تا به محض باز شدن چشماش بترسونمش و بالاخره بعدِ چند ثانیه لحظه ی موعود فرا رسید!

چشماش و که باز کرذ عین روانیا صورتم و بردم جلو و ‘پِخ’ِ بلندی گفتم که ‘هین’ی کشید و سرش و برد عقب:
_وحشی!

دماغم و بالا کشیدم و دست به سینه روبه روش ایستادم:
_وحشی نه!بگو همون توفیقِ اجباری که آدم قحط بوده و خدا گذاشتتش سر راهت!

انگار از شوک اون خل و چل بازیم دراومده بود که با خنده جواب داد:
_خب حالا همون!
و دست برد سمت پلاستیک غذاها که خودم و انداختم رو مبل خالیِ پشت سرم و گفتم:

_اصلا اشتهام و کور کردی!
چپ چپ نگاهم کرد:
_یعنی میخوای از خیر اینا بگذری؟
و به ظرف غذاها اشاره کرد که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم:

_نه اونقدرا،در حدی کور کردی که فقط سهم خودم و بخورم و یه امروز و به سهم تو کاری نداشته باشم!
و با لبخند دندون نمایی منتظر نگاهش کردم که لباش مثل یه خط صاف شد و بعد هم سرش و به بالا و پایین تکون داد:

_ممنونم از این لطف بی کرانت!
از رو مبل اومدم پایین و نشستم رو زمین و چسبِ میز عسلی و شروع کردم به باز کردن ظرف غذاها:

_حالا دیگه سکوت مطلق،یادمه بهت گفته بودم دوست دارم غذارو تو آرامش بخورم!
کنارم نشست:
_آره میدونم آرامش نباشه اصلا نمیتونی لب به غذا بزنی
و مستانه خندید که با آرنج زدم تو پهلوش:

_هیچوقت موقعِ ناهار و شام با یلدا شوخی نکن که اعصاب نداره!
با دست پهلوش و ماساژی داد و یه کم ازم فاصله گرفت:

_خدا چی به تو داده که بخواد اعصاب بده!
و همزمان با بالا انداختن ابروهاش ظرف غذاهای خودش و از زیر دستم کشید…

 

آخرین قاشق از غذام و خوردم و با شکمی که از شدت پرخوری جلو اومده بود به مبل پشت سرم تکیه دادم و یه نفس دوغم و سر کشیدم!

یه جوری داشت نگاهم میکرد که انگار تا به حال خواهرش اینطوری غذا نخورده یا اون مامان جون شیکش هیچوقت هوس دو پرس غذارو نکرده!

لیوان دوغ و روی عسلی گذاشتم و خیره به عماد گفتم:
_هوم؟مشکلی پیش اومده؟
غذای توی دهنش و قورت داد و جواب داد:

_عزیزم من هنوز نصف غذامم نخوردم تو چطور دو پرس غذا خوردی؟!
و یه جوری متعجب به نگاه کردنم ادامه داد که سری به نشونه تاسف واسش تکون دادم:

_به توام میگن مرد؟
آه عمیقی سر داد:
_نه به تو میگن زن!

و آروم خندید و خواست دوباره غذا بخوره که صورتش و چرخوندم سمت خودم و گفتم:
_پس چی میگن؟
یه تای ابروش و بالا انداخت:

_میگن فرشته!
لبام و جمع کردم و بعد از کج و کوله کردنشون جواب دادم:
_حالا میتونی باقی غذات و بخوری!
آروم خندید و خواست بخوره که قاشقم و برداشتم و از گوشه غذاش یه قاشق برداشتم:

_بذار ببینم زرشک پلوشم خوشمزس!
و همزمان با جویدن غذا سری تکون دادم:
_اوم عالیه!

خندیدن یادش رفته بود و با لب و لوچه آویزون به نقطه ای نامعلوم خیره مونده بود که دست به کار شدم واسه قاشق دوم:
_چرا نمیخوری؟

و دوباره از غذاش خوردم که نفسش و عمیق بیرون فرستاد و یه جورایی سعی کرد باهام کنار بیاد که اون گوشه موشه های ظرف آروم آروم یه چیزایی واسه خوردن پیدا کرد و سرانجام غذای عماد هم با موفقیت تموم شد!

دیگه کم کم حس میکردم دارم میترکم که دستم و گذاشتم رو شکمم و تکیه دادم،
خیلی با سلیقه ظرفا رو جمع و جور کرد و کنارم تکیه داد اما همین که چشمش به شکمم افتاد از خنده پوکید:

_چند ماهشه؟
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد:
_بچمون!
و دستی به شکم قلمبه شدم کشید که با حرص دستش و به عقب هول دادم:

_یه ساعت دیگه میخوابه میفهمی چند ماهشه!
همینطور که میخندید دوباره دست آورد سمت شکمم و این بار شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم که غرغر کنان گفتم:

_الان وقتشه عماد؟بذار غذامون بره پایین یه کمی!
همینطور که خم شده بود به سمت شکمم سرش و آورد بالا:
_چی میگی یلدا؟میخوام دکمه های مانتوت و باز کنم که یه وقت در نرن بخورن تو چشم و چالمون!

با حرفی که زد هم زورم گرفت هم خندم اما خب مهم این بود که کم نیارم و همون لحظه سرش و هول دادم عقب و ادای خندیدنش و درآوردم:

_هرهرهرهر
بین خنده جواب داد:
_الان وقت لجبازی نیست باز کن دکمه هارو تا بیچارمون نکردی…

 

انقدر رفت رو مخم و این شکم وامونده رو مسخره کرد که شاکی شدم و از کنارش بلند شدم:
_اصلا پاشو بریم دریا دیگه بسه خونه موندن!

اشاره ای به ساعت مچیش کرد:
_ساعت ٢و نیمه،تو این گرما؟!
دست به کمر روبه روش وایسادم:
_خب من حوصلم سررفته!

شونه ای بالا انداخت:
_به جون یلدا دیگع واقعا جون ندارم که برم برات غذا بگیرم مشغول شی،یخچالم که دیدی خالیه!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم:
_چی گفتی؟فکر کردی چه خبره؟فکر میکنی با یه دختر گشنه طرفی؟

و سری به نشونه تاسف براش تکون دادم که آروم سرش و کوبید رو میز عسلی:
_خدایا خودت به فریادم برس!
با این کارش حسابی خندم گرفته بود و داشتم منفجر میشدم که زدم زیر خنده:

_حالا خودت و نکش
سرش و آورد بالا و زیر لب ‘باشه’ای گفت:
_این یه بارم به خاطر تو زنده میمونم!
و لبخند به ظاهر پر محبتی زد که خمیازه ای کشیدم:

_واسه دریا رفتن که گفتی زوده،پس من برم بخوابم!
و بدون اینکه منتظر جوابش بمونم راه افتادم سمت اون پله هایی که به طبقه بالا منتهی میشد و حالا صداش و پشت سرم شنیدم:

_همین پایینم اتاق هستا!
نیمرخ صورتم و به سمتش چرخوندم و با لحن خاص و بامزه ای جواب دادم:
_اینطوری با کلاس تره،دیدی که تو فیلما غذاشون و میخورن و بدو بدو از پله ها میرن بالا تا برن اتاقشون!
و چشم و ابرویی براش اومدم که صدای قهقهه هاش کل خونه رو پر کرد:

_اون واسه وقتیه که سر میزِ غذا دعواشون شده و دختره بدون اینکه غذاش و بخوره قهر کرده و بدو بدو از پله ها رفته بالا نه تو!
یه جوری گفت ‘نه تو’ که هرکی نمیدونست فکر میکرد من اندازه یه گاو خوردم!

کاملا چرخیدم سمتش:
_خب منم قهر کردم دیگه!
با خنده سرش و تکون داد:
_قهر کردی درست،ولی با اون شکم میتونی از پله ها بدو بدو بری بالا؟
واسه رو کم کنی هم که شده بدو بدو راه افتادم سمت پله ها تا برم بالا و حال عماد و بگیرم که رو پله ی سوم پام سر خورد و با ما تحتم نشستم رو همون پله!

واسه یه لحظه صدای خنده هاش قطع شد و سریع خودش و رسوند به پایین پله ها:
_یلدا،خوبی؟
سخت بود ولی خودم و جمع و جور کردم و رو پاهام ایستادم و بدون اینکه برگردم گفتم:

_معلومه که خوبم!
و این بار آروم آروم پله هارو بالا رفتم!
دوباره خنده های از فحش بدترِ عماد اوج گرفته بود که پشت سرم اومد :
_ببین یعنی پررو تر از تو فقط خودت
و زود تر از من رسید طبقه بالا و با اشاره به سمت راست و اتاقی که درش بسته بود ادامه داد:

_اون اتاق آماده پذیرایی از ماست!
چپ چپ نگاهش کردم:
_تو برو همون اتاق پایینی!
و خیز برداشتم سمت اتاق و عماد شونه به شونم اومد:
_یه درصد فکر کن تا شمال اومده باشیم و تو بغل یار نخوابیم!
در اتاق و باز کردم و همینطور که داشتم دیدش میزدم جواب دادم:
_همون یه باری که تو بغل یار خوابیدم برا هفت پشتم بسه!
متعجب بهم چشم دوخت و من ادامه دادم:
_وحشی بازیات و خون دماغ شدنم…

 

نشستم رو تخت نرم و گرمی که توی اتاق بود،اصلا انگار آمادش کرده بودن واسه خوابِ بعد ظهری من!
اما همینکه خواستم دراز بکشم،عماد زودتر از من خودش و انداخت رو تخت و لبخند دندون نمایی بهم زد:

_خواستی بخوابی کنارم جا هستا!
بااینکه میخواستم عالمی از فحش های بیکرانم و نثارش کنم اما مثل خودش ضایع لبخند زدم:

_ دارم میبینم!
و آهسته ولی پیوسته کنارش دراز کشیدم و در حالی که چسب هم بودیم با تموم قدرت قل خوردم سمتش و تو یه حرکت سریع از تخت انداختمش پایین!

صدای فحش دادنش گوشم و پر کرده بود:

_لعنت بهت!لعنت به تو یلدا
با خنده خودم و به لبه ی تخت نزدیک کردم
_چیزی گفتی؟
دندوناش و محکم رو هم فشار داد و درحالی که پخش زمین بود جواب داد:

_من همین پایین میخوابم!
با یه عالمه عشوه خرکی براش چشمک زدم و بوسی پرت کردم:

_بخواب عزیزم!
و اما همین که خواستم بچرخم و با خیال راحت بخوابم آرنجم و کشید و همین باعث شد تا به پشت بیفتم روش!

با اینکه وزنم زیاد نبود اما انگار داشت له میشد که با صدایِ ته چاهی نالید:
_استخونام خورد شد!

با یادآوری اینکه من و اینطوری از رو تخت کشونده بود پایین سعی کردم تموم سنگینی وزنم و بندازم روش و آسوده جواب دادم:

_منکه وزنی ندارم قربونت برم!
صداش دوباره به گوشم رسید:
_اون ترازویی که تو رو ۵٠کیلو نشون میداده خرابه!
و تقلا کرد که من و بندازه کنار که مقاومت کردم و این بار چرخیدم سمتش و آرنجام و رو سینش گذاشتم و صورتم و به دستام تکیه دادم:
_خب داشتی میگفتی!

چشماش یه جوری گرد شده بود و رنگ و روش طوری پریده بود که نمیتونستم نخندم و بین حرفام خندم میگرفت:
_زنده ای استاد؟
با ضربه محکمی که زد پسِ کلم افتادم کنارش و مات ضربه ای که بهم زده بود به سقف چشم دوختم که سرش و بلند کرد و نگاهی بهم انداخت:
_تو چی؟زنده ای دانشجوی ۵٠کیلویی؟…

 

محکم از چونش گرفتم و سرش و آوردم پایین:
-۵۵!
و همین حرف برای پیچیدن صدای خنده های بلند بلندمون توی اتاق کافی بود!

بین خنده سرش و از شر دستم خلاص کرد و گفت:
_خنده هات اذیتت نمیکنه؟
چشمام و ریز کردم و گفتم:

_لابد میخوای بگی پدر تورو درآورده
لباش مثل یه خط صاف شد و در حالی که سرش و تکون میداد گفت:
_نه میخواستم بگم مخ من و خورده!
و بدر حالی که اون دوباره میخندید و اما من خنده هام خفه شده بود کنارم نشست:

_با اون صدای جیغت هی میخندی هی میخندی!
قشنگ زده بود تو برجکم که کنارش نشستم و گفتم:
_خیلی ممنون از این همه تعریف و تمجید!

هنوزم میخندید:
بیشتر از اینم میتونما،اگه میخوای تعارف نکن!
با مشت کوبیدم به بازوش:
_نگهشون دار برا عمت!
و خواستم بلند شم که دستم و گرفت و همین باعث شد که سرجام بمونم و با عماد فیس تو فیس بشیم!

زل زده بودیم بهم و انگار پلک زدنم از یاد برده بودم که بعد چند لحظه به خودم اومدم و سرم و به اطراف تکون دادم:

_چیزی شده؟نکنه نگاهمم رو مخته؟
و لبخند با مزه ای زدم که پشت دستش و نرم و آروم روی گونم کشید و جواب داد:

_ نگاهتم مثل صدات و مخصوصا صدای خنده هات اذیتم میکنه!
شونه ای بالا انداختم:
_دیگه ببخشید که صدام جیغه و چشمام اعصاب خورد کن!
و لب و لوچم آویزون شد که آروم خندید و سرش و نزدیک گوشم کرد:

_اینکه میگم رو مخمه یعنی دیوونم میکنه،یه جوری که فقط میخوام این حال و جز خودم کسی تجربه نکنه!

یه جوری ریتم صداش و تنظیم کرده بود که تموم موهای تنم سیخ شده بود و اما گوش هام نیاز به شنیدن صداش و فریاد میزدن،
انگار دلم میخواست عماد فقط حرف بزنه و من کلمه به کلمه ی حرف هاش رو با تموم وجود بفهمم!

حرفاش و با یه تک خنده ی فوق العاده جذاب توی گوشم تموم کرد و این بار خیره تو چشمام گفت:

_پس حق نداری برای کسی به جز من اینطوری بخندی یا اصلا کسی و اینطوری نگاه کنی!

چشم ازش گرفتم:
_پس از این حرف هاهم بلد بودی و رو نمیکردی!

چشمکی زد:
_چه جورم!
و حالا درست وقتی که سرم و چرخوندم سمتش و خواستم جوابش و بدم مثل خیلی از موقع ها شروع کرد به بی هوا بوسیدنِ لب هام…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا